ای راهب کلیسا کمتر بزن به ناقوس
خاموش کن صدارا نقاره می زند طوس
آیا مسیح ایران کم داده مرده جان را
بردار جان خود را با ما بیا به پابوس
آنجا که خادمینش از روی زائرینش
گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس
...
ببخشید از منم سلام
خدایا من در کلبه حقیرانه خویش چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری
من چون تویی دارم وتو چون خود نداری
فعلا بای
راستی برای من دعا کنید محتاج دعام
چرا نمی گوید
که آن کشیده سر از شرق
آن بلند اندام
سیاه جامه به تن دلبر دلبر آن شیر
نوید روز ده آن شب شکاف با تدبیر
ز شاهراه
کدامین دیار می آید
و نور صبح طراوت
بر این شب تاریک
چه وقت می تابد ؟
در انتظار امیدم
در انتظار امید
طلوع پاک فلق را
چه وقت آیا من
به چشم غوطه ورم در سرشک
خواهم دید ؟
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
دری دگر زده است
سپیده گر نزده سر بیا بلند اندام
که از سیاهی چشمم سپیده سرزده است
غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن
پنهسایه من باش
و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن
شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید
سحر دمید
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین
شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
یوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست