mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • . بعضی از آدم ها انقدر نگاهشان

    چشم هایشان
    دست هایشان
    مهربان است ..كه دلت میخواهد

    یكبار در حقشان بدی كنی و نامهربانی

    و ببینی نگاهشان،چشم هایشان،دست هایشان

    وقتی نامهربان میشود چگونه است

    در نهایت حیرت تو

    میبنی

    مهربان تر میشوند انگار

    بدیت را با خوبی

    نامهربانی ات را با مهربانی

    پاسخ میدهند

    چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین ادم مهربانی
    همیـن دلتنگیهای زود به زود...
    همیـن دلشوره های بیخودی...
    همیـن لبخندهای ماندنی...
    همیـن چشمهای خیس یواشکی...
    همیـن لجبازیهای شبیه بچگی !
    همیـن بغض های بیقراری...
    همیـن دلهره های ِ مشکوک...!
    اصلا" همیـن نوشته های خط خطی...
    همۀ ‌اینها "عشقه" !خود خود عشقه !♥
    گــاهـــی خیـــــــــــال میکنم

    روی دست خــــــــدا مانده ام

    خسته اش کــــــــــرده ام

    خودش هم نمـــــــی داند

    با مـــــــن چـــــه کند؟؟ . . .
    مــ ــے مـ ـآنـَ ـمــ ..

    مــ ــے رَوے ..

    لعـنـَـت بـ ـﮧ ا ـيـטּ اَفـ ـعـ ـآ لـ ..

    ڪـﮧ مـ ـآنـבֿن رـآ بَـراے مَـטּ ..

    وَ رَفـتـ ـטּ رـآ بَراے ِ تــُ صَــرفــ ڪرבֿ ..!

    تَـ ل ـخ ميگُــذرב !

    ايـטּ روزـهــآ رآ ميگـــويَــم ...

    كـﮧ قَـرآر اَستـــ اَز تُـــو ...

    كـﮧ آرآم ِ جـآלּ ِ لَـפـظـﮧ ـهـآيـَم بـوבي ..

    بَـرآﮮ ِ בلَ ـم يكــ اِنـωــآטּ ِ مَعمـولـي بـωــآزم ...

    פـيـف ...!

    هَـربـآر ميـפֿـوآهَــم بـﮧ سَمتَتــــــــــــ بيـآيـَـــم ..

    يـآבم مـي اُفتَـــב ڪـﮧ ..

    " בل ـتَنـــگـي " ..

    بَهـآنـﮧ ﮮ ِ פֿـوبـي بَــرآﮮ ِ تكــرآر ِ يكـــــــــ اِشتبــــــــــآه نيـωـتـــــــــ ...

    مـآنـَـטּـב ِ شيشـﮧ ...

    شكــωــتَـنـم آسـآלּ بـوב ...

    وَلـــي !

    בيگـــر بـﮧ مَـטּ בَستـــــــــــ نَـــزטּ ...

    ايـטּ بـآر زَפֿـمي اَتــــــــــ פֿـوآهـَـــم كـــرב ...!

    مَن چِرڪ نِـویسِ اِحساساتِــ تـُ نیستــم !

    “בوـسـتَـت دارَــم” هآیَــت رآ جآےدیگَرے تَمریـטּ ڪُטּ !

    هـَنوز هـَمـ بـ آ مـَنے ...

    خـیـ آلـَتـ راحـَتـ ..

    دارَمـَتـ ..!

    تـ و را کـِنـ آرِ سـَگـ هـ آے وَحشـےِ دِلـَمـ بـَستـ ه اَمـ .. !

    سـهـــمـیــه ی هـ ـوای مـ ــن هــمــ بـ ـرای تـ ـو ..!

    بــ ـرای نـ ـفـ ـس نــ ـفـ ـس زدن ..

    در آغـ ــوش دیـ ـگـ ــری .. " نــ ــیــ ـازتـ ـــ " مـ ــیـ ـشـ ــود!


    خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !
    هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !
    این جمع پر از تنــــهاییست…
    گـ ـاهـ ـی آدمـ ــ دلـ ـش مـ ـیـ ـخـ ـواهـ ـد ..

    کـ ـفـ ـش هـ ـایـ ـش را در بـ ـیـ ـاورد...

    یـ ـواشـ ـکـ ـی نـ ـوکـ ِــ پـ ـا نـ ــوکـ ـِـ پـ ــا از خـ ـودش دور شـ ــود!

    بـ ـعـ ــد بــ ـزنـ ــد بـ ــه چـ ــاکـ ــ ...

    ...فـ ــرار کـ ـنـ ــد از خـ ـودش!


    بـــــــــاران …بهانــــــــــه ای بود …
    که زیر چتــــــــــر من ،
    تا انتهای کــــــــــــــــــــــــــوچه بیایــــــــــــی
    کـــــــــاش …
    نه کــــــــــــــوچه انتهایی داشت …
    وَ
    نه بــــــــــاران بند می آمــــد…
    ایــن روزهـــآ همــ ه بــ ه مــَن ..

    دِلـتـَـنـــگــی ..

    هــدیــ ه مـی دَهنــد ..

    لُطفـَــا آتــَش بــَس اِعــلـآم کـُـنید!

    بــ ه خُـــدآ تَمــــآمـ شُــد .. دِلــــَـــــــم...!

    خوبــ یــــادم هستـــ ...

    کهـ میگفتے "بدونــ تـــو نمیتـــــوانم نفســ ـ بکشــــم" ...

    وحــــالا ...

    در آغوشــ ـ او بهـ نفسـ ـ نفسـ ـ افتــــاده اﮮ !!!
    هــــــــــی ...

    عزیــ ــ ـــــــ ــزم ..

    منـــ رفتنیــــــــــ نبودمـــــ ..

    تــــــو بنــــــــد کفشهایم رامحـــــــــــکم کردیــــــــ که بـــــرو...

    دیـ‌گـ‌ر نـ‌فـ‌سْ کـ‌شـ‌یـ‌دنـْ بـ‌رایـ‌مـْ ..

    دُشـ‌وار شـ‌دهـ اسـ‌تــــْ...

    تنـ‌هــ‌ایــی ..؟

    مـیـ شـ‌ود مـ‌را کـ‌مـیـ آهـ‌سـ‌تـ‌ه تـ‌ر در آغـ‌وشـْ بـ‌گـ‌یـ‌ری ؟

    كفش هايم پشتــــــ پايم را ميزنند تنگ شده اند...

    ميدانم براي چه خوب ميدانم...

    مدت زيادي از آخرين باري كه با هم قدم زديم گذشته است ..




    با یاد تو زندگی کردن چه کم خرج است
    نه خواب میخواهد نه خوراک....
    نگفتم "دوستت دارم" ، ولی دارم

    تو را دیدم که خواندی

    شعری از "نیما"

    همان نیمای بازیگوش!

    و شاید تا ابد هم

    هیچ یاسی را نگردانم

    نثار دست های زندگی سازت

    و شاید تا ابد

    من میزبان شعر خود باشم

    نمیدانم تو میدانی :

    تو را چون چشم

    چون دل

    چون تمام زندگانی دوست دارم

    تو را چون شعر نیما دوست دارم

    تو را چون اخر یک راز پر معنا

    پرستش میکنم در خلوت احساس ناچیزم

    در این احساس بی پایان من از تو


    بدان من دوستت دارم

    تو بارانی و من احساس باران

    تو تنها ابر در این سرزمین هستی

    که بویت میزند بر سقف قلبم چنگ

    دلم میگیرد از هر انچه در این رنگ






    بی گاهان

    به غربت

    به زمانی که خود درنرسیده بودــ

    چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ،

    و قلب ام

    در خلاء

    تپیدن آغازکرد.

    گهواره ی تکرار را ترک گفتم

    در سرزمینی

    بی پرنده و بی بهار.

    نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار


    بی آن که با نخستین قدم های ناآزموده ی نوپایی ی خویش به راهی دور رفته باشم.

    نخستین سفرم

    بازآمدن بود.

    دوردست

    امیدی نمی آموخت.

    لرزان

    بر پاهای نو راه

    رو در افق سوزان ایستادم.

    دریافتم که بشارتی نیست

    چرا که سرابی در میانه بود.

    دوردست امیدی نمی آموخت.

    دانستم که بشارتی نیست:

    این بی کرانه

    زندانی چندان عظیم بود

    که روح

    از شرم ناتوانی

    در اشک

    پنهان می شد.
    بی‌تو

    در ازدحام سایه

    آسمان غربت شعرهایم را

    می‌بارید

    و شب بی‌روزن

    آن‌چنان بود که

    پشت پرچین‌های پاییز

    چلیپایی ناشناس

    عشق را زمزمه می کرد...


    دَمـش گــَرم ..!

    بـاراטּ را مــے گـویَم ..

    بـہ شـانـہ اَم زد وَ گــفـت : خَ ـسـته شُدے ..!

    اِمـ ـروز را تو اِستراحَ ـت کـُטּ ..

    مَـטּ بـہ جـایـَت مــےبـ ــــ ــارَم ...

    دلـَم ..

    رُمـاטּ عاشـقـانہ مےخواهَد ..

    ڪہ مـــن..

    آטּ دُختَرڪ بـالـآ بلَـندِِ سینہ ستبـرَش باشے ..

    وَ تـ ـو ..

    پسَـرڪے ســَر بہ هَـ ـ ـوا ..

    کہ با تـَمـام سـَر بہ هوابـودَטּ ـهـایَش بہ راه آورد من وَ دلـَمـ را ...!

    می گویند خواب ندارم ..

    نه!

    فقط منتظر تـُ ام ..

    می ترسم چشم روے هم بگذارم و بیایے!

    وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم !

    وقتی کسی از صمیم قلبش صادقانه دوستمان دارد

    در برابرش مسئولیم ...


    در برابر اشکهایش ؛

    شکستن غرورش ،

    لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش ....


    و اگر یادمان برود !

    در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد ،

    و این بار ما خود فراموش خواهیم شد ...

    و این قانون زندگیست

    بار خدایـــــــــــا!
    بر من رحم كن؛

    بر من كه می دانم ناتوانم رحم كن؛

    باشد كه خانه ای نداشته باشم،
    باشد كه لباس فاخری بر تن نداشته باشم،
    باشد كه حتی دست وپایی نداشته باشم!


    امــــّا
    نباشد...

    هرگز نباشد...
    كه تــــو قلبـــــم را تنهــــــا بگذاری ...
    هرگز نباشد...

    بارونو دوست دارم هنوز
    بارونو دوست دارم هنوز
    چون تو رو یادم میاره
    حس میکنم پیش منی
    وقتی که بارون میباره
    *
    بارونو دوست دارم هنوز
    بدون چتر و سرپناه
    وقتی که حرفای دلم
    جا میگیرند توی یه آه
    *
    شونه به شونه میرفتیم
    من و تو تو جشن بارون
    حالا تو نیستی و خیسه
    چشمای من و خیابون
    *
    بارونو دوست داشتی یه روز
    تو خلوت پیاده رو
    پرسه پاییزی ما
    مرداد داغ دست تو
    *
    بارونو دوست داشتی یه روز
    عزیز هم پرسه ی من
    بیا دوباره پا به پام
    تو کوچه ها قدم بزن
    *
    شونه به شونه میرفتیم
    من و تو تو جشن بارون
    حالا تو نیستی و خیسه
    چشمای من و خیابون

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا