همه می پرسند چیست در زمزمهء مبهم آب
چیست در همهمهء دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند که تو را می برد
این گونه به ژرفای خیال
چیست در خنده جام که تو چندین
ساعت مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر,نه به آب ,نه به برگ
نه به آبی آرام وبلند,نه به خلوت خاموش
کبوترها ,نه به این آتش سوزنده
که لغزیده به جام,من به این جمله نمی اندیشم
من به مناجات درختان هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک گل شقایق را درسینهءکوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
ردش رنگ و طراوت را درگونهء گل
همه را می شنوم می بینم من به این
جمله نمی اندیشم , به تو می اندیشم
به تو می اندیشم.....