سارا خسته برگشت خونش درهمین لحظه از زیر در کارتی اومد تو روش نوشته شده بود من شب میام مهمونی خونت ازطرف خدا سارا که شوک زده شود بودیک لحظه به خودش مود ویادش افتادتویخچالش هیچی نداره بادودلاری که داشت رفت خرید کرد تو راه برگشت پیرمردی جلوشوگرفت وگفت که خودشوزنش هم گرسنن وهم سردشونه سارا بهشون گفت هیچی نداره هو رفت ولی یکهو بخودش اومدوبرگشت غذای که خریده بودوکوتشودادبهشونورفت خونه توخونه نشسته بود که باز یادش به یخچال خالیش افتاد که تواین حالش یکهواز زیر در کارتی اومد روش نوشته بود بابت غذاولباس ممنونم ازطرف خدا