درون قهوه ی چشمم نگاه سم زده ای...
تو اولین نفری که مرا به هم زده ای
و می شود بنشینم کنار جایی که
تو نیستی و بدانم که به سرم زده ای...
غروب و قهوه تلخم به درد هم خوردند
درون خاطره هایم کمی قدم زده ای
ودست های نحیفت پرند از خورشید
ولی به دست هایم غروب غمزده ای...
مگر غروب غم انگیز صحنه کافی نیست؟
چرا به دست خودت هم به صحنه نم زده ای؟
به سرزمین خیالم که نیستی شاید
بهانه های پر از بغض شهر بم زده ای
به سیم آخر تنهایی ام که بعدش مرگ
به لحظه ای که تو را شعر می شدم، زده ای
از این که طعم خوشت مزه ی غزل باشد
به رنگ و بوی غزل های من قسم، زده ای
و مشکل از خود من بود، باورم نشده
تو با کسی که منم مثل من به هم زده ای..
گلایه از تو نبود این، ولی بگو به خدا
چرا نمک به دو دستم زیاد، کم زده ای؟....