مي رفتيم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سياه !
راهي بود از ما تا گل هيچ .
مرگي در دامنه ها ، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: «بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران،
و صدايي به كوير.»
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زمان بر سر ما
مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب ، و نهان ها آوايي افشاندند.
ما خاموش ، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين ها
پر خواب.
خوابيديم. مي گويند: دستي در خوابي گل مي چيد.
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست
تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت