نمی دانم چرا هربار که پر می شوم از هجوم کلمات کسی تنهاییم را در هم می شکندو روحم را دوباره به سمت این فضای انسانی سوق می دهد ؛ زیر نور چراغی که تا چند ثانیه ی پیش گم شده بود میان سوسوی ستارگان…>
دوباره چشمانم را می بندم، دست سوی آسمان می برم و مشتی ستاره می چینم
راستی، من که می دانم تو هم اگر پلک هایت را لحظه ای برهم بخوابانی می شنوی صدای سکوت شب را… پس تو هم لحظه ای با من بیا تا اوج آسمان ، این ستاره هایی که چیده ام باشد برای تو !