• فنجان فنجان قهوه
    گیلاس گیلاس شراب
    لیوان لیوان چای بگذار بنوشم ب سلامتیت
    ب سلامتی گرمابخشی ک
    گاه یادم میرود او نیز سردش میشود
    زندگی تکرار فرداهای ماست / میرسد روزی که فردا نیستیم
    آنچه می ماند فقط نقش نکوست / نقش ها می ماند ما نیستیم

    خدایا برمن مهر کردن را عطا کن / مهر و محبت خود رحمتت را عطا کن

    خدایا مرگ را خود خواهم آموخت / بر من زیستن در خانه ات را عطا کن
    مرداب اتاقم کدر شده بود
    و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم.
    زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
    این تاریکی،طرح وجودم را روشن میکرد.
    در باز شد
    و او با فانوسش به درون وزید.
    زیبای رها شده ای بود
    و من دیده به راهش بودم:
    رویای بی شکل زندگیم بود.
    عطری در چشمم زمزمه کرد.
    رگهایم از تپش افتاد.
    همه رشته هایی که مرا به من نشان میداد
    در شعله فانوسش سوخت:
    زمان در من نمی گذشت.
    شور برهنه ای بودم.
    او فانوسش را به فضا آویخت.
    مرا در روشن ها می جست.
    تار و پود اتاقم را پیمود
    و به من ره نیافت.
    نسیمی شعله فانوس را نوشید.
    وزشی می گذشت
    و من در طرحی جا میگرفتم،
    در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
    پیدا، برای که؟
    او دیگر نبود.
    آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
    عطری در گرمی رگهایم جابجا میشد.
    حس کردم با هستی گم شده اش مرا می نگرد
    و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
    آنی گم شده بود.
    ایــن روزهــا
    شبیــه جـــودی ابـــوت شـده امــ...
    بــرای بـابـا لنـگ درازی مـی نـویسـم کــه ایـن روز هــا دیگـر خــودمـ هــم نمیشنــاسمـش
    زیر قطره های بـاران نوازشت ،

    آرام میشوم !

    از کجا آمده ای ؟

    بــــوی تنت بارانیست
    دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
    که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست


    حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
    من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست
    باید خدا هم با خودش روراست باشد
    وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
    ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت سلام!
    نامه‌ای دارم از فاصله‌ها، چند شب بود که من خواب تو را می‌دیدم. خواب دیدم که فراری هستی!
    می‌گریزی از شهر، پاسبانان همه جا عکس تو را می‌کوبند.
    جارچی‌ها همه جا نام تو را می‌خوانند. در همه کوی و گذر قصه‌ی تبعید تو بود!
    مردم و تیر و تفنگ، اسب‌هایی چابک..
    متهم: قاتل گل‌های سپید، جایزه: یک گل رُز..
    و تو می‌دانی من عاشق گل‌های رُزم!
    دوست دارم بنویسی به کجا خواهی رفت؟ مردم شهر چرا در پی تو می‌گردند؟
    نگرانت شده‌ام، بی‌جوابم مگـذار
    زندگی میکنم...
    حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم...!
    چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد...
    بگذار هر چه از دست میرود برود...!
    من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد،
    حتی "زندگی" را...!
    یادت هست مادر؟
    اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛ تا
    یک لقمه بیشتر بخورم.
    یادت هست؟
    شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران
    میگفتی بخور تا بزرگ بشی
    آقا شیره بشی...
    خانوم طلا بشی
    و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست
    داشته باشم قورت بدهم حتی بغض های نترکیده ام را
    زندگی یک بازی درد آور است/زندگی یک اول بی آخر است/زندگی کردیم و اما باختیم/کاخ خود را روی دریا ساختیم /لمس باید کرد این اندوه را/ بر کمر باید کشید این کوه را/زندگی را با همین غمها خوش است/ باهمین بیش و همین کم ها خوش است/باختیم و شاکی نیستیم/بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم.
    زندگی باور آرزوهای قشنگ است من برایت آرزوهای قشنگ میکنم و تو باورشان کن.
    گاه برای ساختن باید ویران کرد , گاه برای داشتن باید گذشت و گاه در اوج تمنا باید نخواست
    تو را خواستم ، برای خودت در مقابل "دیگران "
    تو نیز من را نخواستی ، برای " دیگران
    کسی چه میداند که امروز چند بار فرو ریختم ، از دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود .
    دیدگان تو در قاب اندوه

    سرد و خاموش

    خفته بودند

    زودتر از تو ناگفته ها را

    با زبان نگه گفته بودم



    از من و هرچه در من نهان بود

    میرمیدی

    میرهیدی

    یادم آمد که روزی در این راه

    ناشکیبا مرا در پی خویش

    میکشیدی

    میکشیدی
    برگرد از این فاصله ها. راه نمی روم. که می دوم. خسته نمی شوم. که این راه. خاکستری هم باشد. در مقصدش. تو ایستاده ای. بلند بالای من! فقط بگو. کجای زمین. می رسم به تو؟
    مناظره ای بود
    میان مــن و بــاران
    آنگاه
    که دوری ات را تــابی نمانده بود.
    آسمان می درخشید و
    من، می گریستم.
    باران می رقصید و
    من، می دویدم.
    سَحَر می وزید و
    من، می رسیدم
    - تا نبودنت-
    آسمان خیس بود
    مثلِ مـن.
    من خیس بودم
    مثل چشمهایم.
    مناظره ای بود
    خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و مردگاني بي چتر و چتر در دست



    کودکاني که از تلاوت تورات باز مي آيند/ و هزاران سالگاني/ که با روزنامه به خانه مي روند



    آن سوي شيشه ها/ بر شاخه برهنه/ قناري اي منقار مي گشايد/ تا فرياد زاغي از گلوي او پيراهن عصر را بدراند/ و اين سو ميان تنهائيش/ کودکي ناشنوا/ که لبخند مي زند/ خيابان بي انتها/ باران بهاري/ و شبي که از راه مي رسد با ***که مردي مست
    سکوتت را بشکن ... رنگ چشمانت که .....نه اما.......رنگ نگاهت آبیست رنگ لبـهایـت که.......نه اما.......رنگ لبخندت سرخست رنگ ابروهایت که......نه اما......رنگ اخمت مشکیست
    بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
    آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
    مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
    در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
    زیر قطره های بـاران نوازشت ،

    آرام میشوم !

    از کجا آمده ای ؟

    بــــوی تنت بارانیست ...!
    گفتم كه خدا مرا حياتي بفرست

    طوفان زده ام راه نجاتي بفرست
    فرمود كه با زمزمه يا مهدي
    نذر گل نرگس صلواتي بفرست...
    خزاني برگي زرد را ريخت

    شاخه‌اي خشكيده آن را از آب گرفت و

    در آغوشش افتاد

    شرمي برگ زرد را فرا گرفت

    شاخه‌ي خشك نگاهش کرد.. بازش شناخت

    به او گفت: مي‌شناسيدم؟!

    تو دخترْ همسايه شاخه‌اي از محله‌ي خودمان بودي

    خدايا! آن زمان چقدر زيبا بودي، نزديكي‌هاي غروب

    با لباس سبز رنگت بر ايوان مي‌ايستادي

    پسرْ برگهاي آنجا را شيداي خود مي‌كردي!

    يادت هست چند بار پروانه را براي يك بوس فرستادم

    هرگز نفرستادي! يادت هست؟!

    و اينك در آغوشم افتاده‌اي.. امّا افسوس

    پس از چه؟ من شاخه مردي‌ام پيرمرد

    تو هم برگ زني‌اي پيرزن



    «موجي شانه‌اي انداخت و

    نزديك بود هر دو غرق شوند»



    شاخه‌ي خشك به نفس نفس افتاد

    آهي بلند كشيد و

    اين بار گفت:

    زمانه!.. چه بگوييم؟!

    تو را به خدا حسرتي‌ست در قلبم و نگذار با خود به زير آب ببرم

    براي آخرين بار آن بوس را به من ده

    پيش از آنكه باهم هر دو غرق شويم!
    راستش يه دروغ:
    آدمهای ساده را دوست دارم..همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.همان ها که برای همه لبخند دارند.همان ها که همیشه هستند،برای همه هستند.....!!
    دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی.
    خشن تر , عصبی تر , کلافه تر , تلخ تر ...!!!
    و جالب تر اینکه با اطراف هم کاری نداری!
    همه اش را نگه میداری...
    و دقیقا سرهمان کسی خالی میکنی که دلتنگ اش
    هستی!!!
    sarneveshtam raa be setarehaye cheshmaane to chasbaandam ......yaadat hast?....aan asre paaeizi raa ke ruye aayene axi az labkhande mano to be yaadegaar mand...agar az dust dashtan barayat naguyam ghalbam jarihedaar mishavad...........!!i
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا