*سهیلا*
پسندها
1,193

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دقیقا. من بعضی وقتا به خودمم شک میکنم مخصوصا وقتی فلسفه میخونم. میگم اصلا نکنه منم واقعی نیستم، وهم هستم.
    . زندگی سخت شده. گاهی اوقات میگم اصلا فکر نکنیم بهتره.
    آره منم یکی دو دفه رفتم. اما باور کن ترسیدم فرار کردم. خیلی وقتا نمیفهمم کی راست میگه کی دروغ. کی حق کی ناحق. خدااااا...................
    آخه خداییش نگاه به عضلاتش بکن چقدر ورزیدست. یا موهای خوشکلش. واقعا حیوون زیباییه.
    چیه؟. چراغ خاموش میای دخملم؟
    خواهش میکنم سهیلاااااا گلی
    منم بابت متن ها تصویرهات سپاس دارم:D
    مقسی مادام
    کمی دروغ بگو پینوکیو!

    دروغ های تو قابل تحمل تر بود و به خاطر کودکی و شیطنت بود

    به خاطر این بود که دنیای آدمها را تجربه نکرده بودی که ببینی یک دروغ چه ها می کند...

    آخر این جا آدم ها دروغشان به بهای یک زندگی تمام میشود...

    به بهای یک دل شکستن...

    اینجا دروغ باعث مرگ عشق و اعتماد میشود...

    اینجا آدم ها دروغ های شاخ دار میگویند...

    بعد دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک میکنند...
    تصویر بی نظیری است از گروهی از زنان دربار قاجاری که گویی دوربین را غریبه نیافته و شکلک ساخته‌اند. با گذشت زمان هنوز این عکس لبخند بر لب می‌نشاند. در این تصویر، عصمت‌الملوک دختر دوست محمدخان معیرالممالک و نوه ناصرالدین شاه قاجار در میان بستگانش دیده می شود.

    اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي...دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
    دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند...درياب ضعيفان را در وقت توانايي
    ديشب گله زلفش با باد همي کردم...گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي
    صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند...اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي
    مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد...کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي
    يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم...رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
    ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست...شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي
    اي درد توام درمان در بستر ناکامي...و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي
    در دايره قسمت ما نقطه تسليميم...لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي
    فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست...کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
    زين دايره مينا خونين جگرم مي ده...تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي
    حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد...شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي
    واااي مرسي ايران جاي به اين قشنگي داشت و ما خبر نداشتيم
    آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است...يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
    تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد...هر دلي از حلقه اي در ذکر يارب يارب است
    کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف...صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است
    شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست...تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
    عکس خوي بر عارضش بين کآفتاب گرم رو...در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
    من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام مي...زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است
    اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين...با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است
    آن که ناوک بر دل من زير چشمي مي زند...قوت جان حافظش در خنده زير لب است
    آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چکد...زاغ کلک من به نام ايزد چه عالي مشرب است
    در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد...عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
    جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت...عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
    عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد...برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
    مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز...دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
    ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند...دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
    جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت...دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
    حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت...که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/370596-جوجه-غاز‌های-کانادایی-با-مامانشون-!
    خیلی خیلی قشنگ بود سهیلا جونم.....سپاس فراوون
    زن که باشے
    نمی توانے انکار کنے
    تشنه ے بوے تَن مَردت هستے ،همیشه و هَر لَحظه . . .

    زن که باشے
    دستِ خودَت نیست !
    آفریده مے شَوی بَرای عِشق ورزیدَن ،
    بَــرای نگاه هاے مهربانانه ،
    بَــرای بـــوسه هاے آتشین . . .

    زن که باشے تمامِ تَنت ، طعمِ تلخِ عطرِ گسِ مرد را مے طلبد
    زن که باشے سرشارے از عاشقی هاے ناتمام
    پُر شُده اے از زیبایے از هر زیبایے . . .

    زن که باشے
    دستِ خودت نیست !
    اگَر مَـردت طَعمِ لب هایش طعمِ تــــو را بِـــدهد
    تمامِ هستے مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهے داشت
    بے آنکه ذره اے کــــــم بگـــــذارے . . .


    از سرنوشت غمگین مباش!
    چه بسا کفتارهایی بر روی اجساد شیرهای جنگل سبز رقصیدند؛
    شادی کردند و خود را بزرگ پنداشتند...
    ولی نمی دانستند شیر؛ شیر می ماند و کفتار؛ کفتار؛
    حتی با قلاده های طلا!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا