به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاریست.
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
هی بالا رفتم ، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی، و تاریکی می ترسم
ولی فیتیله ی فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم،نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آوازهای من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رویا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچ کس از من نمی پرسد
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟