سلام!
دور تر از آبادی هزار رنگ بی رنگ،
برتلی از انبوه چرا های بی ثمر،
نشسته ام و فکر می کنم.
از این دورتر ها,
آبادی تو چنان خنده دار به نظرم می آید
که می خواهم ریسمانی از خنده بسازم و
به سوی تو پرتاب کنم.
دستم را بگیر.
و با من بیا تا نشانت بدهم سپیده یعنی چه.
بهار یعنی چه.زیبایی کجاست.
سلام! (و هیچ کس جوابی نمیدهد)
سلام!(و تنها انعکاس صدای خود را در این سرزمین شور می شنوم)