mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • همه می پرسند چیست در زمزمهء مبهم آبچیست در همهمهء دلکش برگ
    چیست در بازی آن ابر سپید
    روی این آبی آرام بلند که تو را می برد
    این گونه به ژرفای خیال
    چیست در خنده جام که تو چندین
    ساعت مات و مبهوت به آن می نگری
    نه به ابر,نه به آب ,نه به برگ
    نه به آبی آرام وبلند,من به این جمله نمی اندیشم
    به تو می اندیشم
    ای سراپاهمه خوبی
    تک وتنها به تو می اندیشم
    تو بدان تو بیا, تو بمان با من ,تنها تو بمان
    جای مهتاب به تاریکی شبها
    تو بتاب من فدای تو
    جای همهء گل ها تو بخند.
    در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
    خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
    من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
    باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
    عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
    این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
    ستاره هنوز بيداري بازم امشب خواب نداري

    نكنه تو هم مثل من عاشقي

    نكنه تو هم تو شبها خسته از غبار جاده

    خواب مهتاب و ميبيني كه مياد پاي پياده

    نكنه هجوم ابرا تو رو هم از ما بگيره

    ستاره براي بودن ديگه فردا خيلي ديره

    حالا كه خورشيد طلسم قلعه ي سنگي خوابه

    تو نگو عشقا دروغه تو نگو دنيا سرابه

    با كدوم بهونه بايد شب و از تو كوچه دزديد

    گل سرخ عاشقي رو به غريبه ها نبخشيد

    ستاره همه غروبم پيشكش ناز تو باشه

    تو بمون تا چشماي من با سپيدي اشنا شه

    من اگه اسير خاكم تو كه جات تو اسمونه

    دل خوشم به اين كه هر شب توبياي رو بوم خونه

    همنشين ابر و ماهي توي اون همه سياهي

    نكنه اينقده دور شي كه ديگه منو نخواهي
    وقتي اومدي کسي تورو نديد اما من ديدمت


    کسي تو رو حس نکرد ولي من باهمه وجودم حست کردم


    هميشه دلم مي خواهد برات شعر بنويسم


    عاشق باشم و دلتنگ نمي ذاره نذاشته


    همين خورده ريزي که اسمش زندگي


    مسافر غريب من جاده زندگيت کجاست


    بگو که مقصد دلت تو خونه فرشته هاست


    چه قصه ها گفتي برام از روزگار نالوتي


    گفتي ديگه خسته شدم از عشقهاي دروغکي


    سفر يه جور شکايت به خنده هاي ديگران


    چقدر دلم تنگ میشه کنار من بمون


    حرفهاي من هنوز ناتمام تا نگاه مي کنم وقت رفتن است


    باز هم همون حکايت هميشگي


    پيش از اونکه با خبر بشم لحظه عظيمت تو ناگزير ميشه


    تو کوله بار خستگي که پر شده از خاطره


    يه قلبي هست که مي شکنه


    بهت ميگه يه حس کور که از اين بيچاره دل بکن


    ديو فريب سرنوشت مي خواهد تو رو جدا کنه


    يکي ميگه کاشکي نره منم ميگم خدا کنه خدا کنه خدا کنه
    تو ميروي و من فقط نگاهت ميکنم
    تعجب نکن که چرا گريه نميکنم
    بي تو يک عمر فرصت براي گريستن دارم
    اما براي تماشاي تو همين يک لحظه باقي است
    این منم که در وجود خود تو را می بینم
    تو هم می بینی
    و در دالان شب ، گهی کنار من می نشینی
    آرزو ،‌ گم کرده در خیال تو
    تکیه گاهی نیست در مدار روشنایی
    و از تو می پرسم
    کدامین ره به رویای تو می پیوندد
    بانو .........

    فرهاد نیستم

    کوه بکنم؛

    ظرف‌ها را که می‌شویم

    یعنی دوستت دارم.

    :biggrin::biggrin::biggrin:
    سکوت تلخ مرا گریه های ریز ریز باران تلافی می کند

    التماسی سرد وجودم را آتش می افکند

    به حرمت فاصله ها آواز قلبم را به قاصدک ها می سپارم

    چشمانم را می بندم، شاید خیال تو مهمانم شود

    عجب!

    خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد

    شاید روزی برای همیشه تو را به فاصله ها بخشیدم

    و همچون تو اشک باران را نادیده گرفتم

    همچون تو صدای قلب ها را نشنیدم

    تنها به جرم محبت؟؟!!
    یک شبی مجنون نمازش را شکست
    بی وضو در کوچه لیلا نشست


    عشق آن شب مست مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده ای زد بر لب درگاه او
    پر زلیلا شد دل پر آه او

    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
    بر صلیب عشق دارم کرده ای

    جام لیلا را به دستم داده ای
    وندر این بازی شکستم داده ای

    نشتر عشقش به جانم می زنی
    دردم از لیلاست آنم می زنی

    خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد این بازیچه دیگر نیستم
    این تو و لیلای تو ... من نیستم

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم
    در رگ پیدا و پنهانت منم

    سال ها با جور لیلا ساختی
    من کنارت بودم و نشناختی

    عشق لیلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق یک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل می شوی اما نشد

    سوختم در حسرت یک یا ربت
    غیر لیلا برنیامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردی ولی
    دیدم امشب با منی گفتم بلی

    مطمئن بودم به من سرمیزنی
    در حریم خانه ام در میزنی

    حال این لیلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بیقرارت کرده بود

    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو لیلا کشته در راهت کنم
    زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد بینی خود را شکسـت

    علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
    عشق اسطرلاب اسرار خداست

    من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

    دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
    می تپــد دل در شمیــــم یاسها

    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت

    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می تواند زشــت هم زیبا شــود

    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است

    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

    ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
    مثنوی هایـم همــه نو می شـود
    عشق گاهی هم خجالت می کشد
    دستمال تر به پیشانی عالم می کشد

    عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
    هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند

    عشق گاهی هم نجاتت می دهد
    سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد

    عشق گاهی در عصا پنهان شود
    گاه بر آتش گلستان می شود



    عشق گاه رود را خواهد شکافت
    فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت

    عشق گاهی خارج از ادراک هاست
    طعنه ی لولاک بر افلاک هاست

    عشق گاهی استخوانی در گلوست
    زخم مسماریست در پهلوی دوست

    عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
    گاه در چشمان مشکی اشک ریز

    عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
    گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند



    عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
    حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای

    عشق گاهی موج دریا می شود
    گاه با ساحل هم آوا می شود

    عشق گاهی چاه را منزل کند
    یوسفین دل را مطاع دل کند

    عشق گاهی هم به خون آغشته شد
    با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد


    عشق گاهی در فنا معنا شود
    واژگان دفتر کشف و تمناها شود
    عشق را گو هرچه می خواهد شود
    با تو اما عشق پیدا می شود
    بی تو اما عشق کی معنا شود؟
    من از تنهایی بی تو ،من ازپرگشتن نرگس ها


    من از کوچ چکاوک ها به دست باد می ترسم


    تمام شمع عمرم ،خاطره ای ازتوست


    هراسانم ،که شب بی خاطرت مانم


    نمی خواهم که تک باشم


    کنارم باش ، می ترسم...


    مرا از غربتم راهی ست


    تنها درکنارتو


    من از غربت، هراسانم


    درغریبی،عشق بی معناست


    کتاب فصل تنهایی پراست از حرف رفتن ها


    من از من ها گریزانم


    کنارم باش ، می ترسم ...
    كاش ميدانستم چيست ؟

    آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست!
    ای کاش زبان نگاهم را می دانستی

    و با این همه سکوت

    مرا به خاموشی متهم نمی کردی

    کاش می دانستی من همیشه

    با زبان چشمانم با تو سخن می گویم

    چشمانی که از ندیدنت

    سیل ها دارند برای جاری ساختن

    سخن ها دارند برای گفتن

    غزل ها دارند برای از تو سرودن و

    عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن

    کاش می دانستی که من تو را

    دوست دارم

    کاش می دانستی
    در دو چشمش گناه می خندید
    بر رخش نور ماه می خندید
    در گذرگاه آن لبان خموش
    شعله یی بی پناه می خندید
    شرمناک و پر از نیازی گنگ
    با نگاهی که رنگ مستی داشت
    در دو چشمش نگاه کردم و گفت
    باید از عشق حاصلی برداشت
    سایه یی روی سایه یی خم شد
    در نهانگاه رازپرور شب
    نفسی روی گونه ای لغزید
    بوسه ای شعله زد میان دو لب
    آنکه ویران شده از دوست مرا میفهمد
    آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
    آنچنان از تو فرو ریخته ام
    که فقط ریزش آوار مرا میفهمد
    :cool:سلامی به گرمای اش رشته که روش با پیاز داغ نوشته :سلللللللللام دوستم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا