غروب بود و نگاهش طلوع دیگر داشت
غریبه ای که غم عشق را مقدر داشت
زمین به نام بهارش دهانی از گل بود
زمان به یمن نگاهش فروغ دیگر داشت
لبان مخملی اش تا به خنده وا می شد
لهیب تازه ای از شعر و شور در بر داشت
زبانه می زد و اتش به جانمان می ریخت
ز چشم های قشنگی که رنگ اذر داشت
رها چو قوی سپیدی در ابهای زلال
رسوم کهنه شرم و حجاب را در بر داشت
برید از تن گل جامه ای و در بر کرد
برای دلبری از مافسون مکرر داشت
خیال با تو نشستن خیال خامی بود
خیال خام حبابی که باد در سر داشت
شروع کن که به پایان رسیده ام اما
شروع عشق تو را دل هنوز باور داشت .