mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قایق اگر بودم.

    چه بادبان ها که می انداختیم.

    چه پاروها که رها می کردیم.

    بی آنکه بترسیم،

    از غمی که موج می زند،

    در چشمانت.

    تا...
    ساحل مهربانی دستانت.....
    یک نفر هست که :در پرده شب
    طرح لبخند سپیدش پیداســـت‌
    مثل لحظات خـــوش کودکی‌ام‌
    پر ز عطر نفس شب‌بوهاســـت‌


    یک نفر هست که چون چلچله‌ها
    روز و شب شیفته پرواز اســـــت
    توی چشمش چمنی از احساس
    توی دستش سبد آواز اســــــت


    یک نفر هست که یادش هر روز
    چون گـــلی تــــوی دلم می‌روید
    آسمان، باد، کبـــــــوتر، بـــــاران‌
    قصه‌اش را به زمین می‌گــویــــد


    یک نفر هست که از راه دراز
    باز پیوسته مرا می‌خوانــــد.... !
    هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان

    را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند

    بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم

    بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم

    بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم

    بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم
    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا بین ادمهایی که همه سرد و غریبند با تو تک وتنها به تو می اندیشد وکمی دلش از دوری تو دلگیر است.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته بر در مانده و شب وروز دعایش اینست زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی ودلت همواره محو شادی وتبسم باشد.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش همه ی هستی ورویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد .



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو تک وتنها با تو پر از اندیشه وشعر است و شعور پر احساس وخیال است و سرور.



    مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است از ته قلب دعا میکند که این بار تو با دلی سبز وپر از ارامش راهی

    خانه ی خورشید شوی وپر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه وآبی فردا برسی......
    سلام
    خوبين؟
    نظرتون چيه فونت خاطرات شهيد باقري رو به فونت معمولي عوض كنيم...
    اشک ها جاری شد...

    در فرودست انگار یک نفر دلتنگ است

    همه ی شهر کنون خوابیدند

    چشم من بیدار است

    با تپش های دل پنجره گویی امشب

    لحظه ی دیدار است...

    در دل شهر غریب

    با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد

    در شب تنهایی

    با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد

    یاد ان روز بخیر

    فاصله بین من و تو فقط نامت بود

    در میان همگان

    دل من در سفر عشق خریدارت بود

    تا افق همسفرت خواهم بود

    با دلم باش که در این وادی

    دل مردم سنگ است...

    یاد این باش که در پشت سرت

    یک نفر تا به ابد دلتنگ است...
    آخرین شعرم قاب کن پشت نگاهت بگذارتا که تنهاییت از دیدنش جا بخوردو بداند که دل من با توست در همین یک قدمی
    یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود

    چشمها می بستم

    در خیالم با دو بال خویشتن

    سوی تو پر میزدم

    اوج پرواز خیالم بی افق بود

    مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود

    کاش می دانستی

    چشم من از باز بودن خسته است

    کاش می دانستی

    من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم

    تا بدان جا رسیدم

    کز خودم چیزی نبود

    هرچه هم بود از تو بود

    در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت

    وقت و لحظه معنی خود را نداشت

    در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت

    اما در خیال خام خود بودم...

    نمیدانستم

    دست تقدیر برایم چه نوشت!

    و از آن روز دگر

    غصه آن عشق نافرجام در من مانده است

    و از آن لحظه فقط

    اشکها یار وفادار منند

    درک من از عشق این شد

    که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....
    می گذره ماهی و سالی اما باز پر از غروبم

    هر کی حالمو می پرسه به دروغ میگم که خوبم

    نمی خوام کسی بفهمه با پریدنت شکستم

    رفتی و تنهای تنها با خیال تو نشستم

    توی تقویم می نویسم رفت اونی که زندگیم بود

    دیگه خورشیدی ندارم واسه این روزای دلسرد

    تقویم از اسم تو پر شد ولی جات خالیه اینجا

    منم و خاطره ی تو منم و حسرت فردا ....
    امشب از آسمان ديده‌ي تو

    روي شعرم ستاره مي بارد

    در زمستان دشت كاغذها

    پنجه‌هايم جرقه مي‌كارد



    شعر ديوانه‌ي تب آلودم

    شرمگين از شيار خواهش‌ها

    پيكرش را دوباره مي‌سوزد

    عطش جاودان آتش‌ها



    آري آغاز دوست داشتن است

    گر چه پايان راه ناپيداست

    من به پايان دگر نينديشم

    كه همين دوست داشتن زيباست



    از سياهي چرا هراسيدن

    شب پر از قطره‌هاي الماس است

    آْنچه از شب بجا مي ماند

    عطر خواب آور گل ياس است
    مي خروشد دريا

    هيچ كس نيست به ساحل پيدا

    لكه اي نيست به دريا تاريك

    كه شود قايق

    اگر آيد نزديك

    مانده بر ساحل

    قايقي ريخته شب بر سر او

    پيكرش را ز رهي ناروشن

    برده درتلخي ادراك فرو

    هيچ كس نيست كه آيد از راه

    و به آب افكندش

    و در اين وقت كه هر كوهه ي آب

    حرف با گوش نهان مي زندش

    موجي آشفته فرا مي رسد

    از راه كه گويد با ما

    قصه يك شب طوفاني را

    رفته بود آن شب ماهي گير

    تا بگيرد از آب

    آنچه پيوندي داشت

    با خيالي درخواب

    صبح آن شب كه به دريا موجي

    تن نمي كوفت به موجي ديگر

    چشم ماهي گيران ديد

    قايقي را به ره آب كه داشت

    بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر

    پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

    به همان جاي كه هست

    در همين لحظه غمناك به جا

    و به نزديكي او

    مي خروشد دريا

    وز ره دور فرا ميرسد آن موج كه مي گويد باز

    از شبي طوفاني

    داستاني نه دراز
    درتنهایی شب هایم وقتی به ستارگان می نگرم

    ازبین صور فلکی فقط صورت اسمانی تو را می یابم

    وبا دیدن لبخندت تمام غمهایم را فراموش می کنم

    فقط دوری توست تمام غصه ی من
    می اندیشم به نگاهت

    که تمامی جان و روانم را به ترنم و تمنا وا می دارد

    می اندیشم به انگشتانت

    که بی پرده

    ساز عشق مرا در تمامی پرده ها می نوازد

    و اکنون

    می اندیشم به دستانت

    که چه سبک و آشنا

    با راه و رمز های عشق

    آرام و داغ و تند

    چون شراب و گردباد و سیلاب

    مرا در بر میگیرد

    وغم هایم را می تکاند

    و بیخیالی می کارد

    حرف دیگه ای نیست ... فقط بدون


    كه نيلوفرانه دوستت مي دارم

    نه مانند مردماني كه دوست داشتن را

    به عادتي كه ارث برده‌اند

    من درست مثل خودم

    هنوز و هميشه دوستت مي دارم
    دلم از زندگی سیره ببین بی تو چه داغونه

    دلم در حسرت عشقت هنوز بی تو یه حیرونه

    دلم از غصه چشمات نفس هم سخت میدونه

    دلم با تو دلم بی تو دلم رنگ شب و ظلمت

    دلم عاشق ترین دل بود تو این بی کسی و غربت

    دلم در حسرت لبخند زیبای تو ویرون شد

    دلم وقتی شنید از غصه داغون شد

    شنید از باد و از بارون شنید از ابر سرگردون

    شنید از جنگل و دره شنید از بلبل و بره

    همه زمزمه میکردن شکست سخت عشقم را

    همه بیهوده میگفتن چه اخر داره این دنیا

    شنیدم رود جوشانی بپرسید از گلستانی

    جرا اخر در این دنیای فانی همیشه سبز میمیانی

    گلستان خنده کرد و زیر لب گفت

    تو هم عاشق که باشی سبز میمانی
    یه سلام عاشقونه

    با یه بغض بی بهونه

    می نویسم تا بدونی

    یاد تو، تو دل می مونه

    یادته وقتی می رفتی

    دم به دم نگات می کردم

    بغض سنگین توی چشمام

    گفتی: صبر کن برمی گردم

    یادته قسم می خوردیم

    عزیزم بی تو میمیرم

    اما حالا که تو نیستی

    من با دلتنگی اسیرم

    یادمه وقتی می گفتم

    به خدا نمیری از یاد

    آه سردی می کشیدی!

    توی قلبم مثل فریاد

    اما حالا که تو نیستی

    حال و روز من خرابه

    آخر قصه ی عاشق

    اشک و ماتم و سرابه

    اما حالا که می بینم

    بی تو دل رنگی نداره

    توی آسمون چشمام

    غروبا بارون می باره

    می دونی طاقت ندارم

    با غم و غصه اسیرم
    وقتی در ایوان دلتنگی هایت می نشینی وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی... وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد... کسی هست که می شود به او پناه برد. کسی که شب دلتنگی را با او می توان قسمت کرد.

    نگاهت را از سنگفرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن.
    تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدان های اتاقت پیوند بزنی؟
    تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای قدم برداری؟
    می توان از تاریکی ها گذشت می توان خود را در کوچه های سبز دوباره یافت.
    یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست.
    شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن........تنها با او!!!
    عشق را در چشم تو روزی تلاوت می کنم با همه احساس خود را با تو قسمت می کنم مرز بی پايان مهرت را به من بخشيده ای در جوابت هر چه دارم من فدايت می کنم نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای من وجودم را هميشه فرش راهت می کنم ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا عاقبت مانند اشعار فريدون ناب نابت می کنم بر خرابات وجودم زندگی بخشيده ای تا نفس دارم هميشه شاد شادت می کنم همچو سروی گشته ای تا خم نگردد قامتم من صداقت را هميشه سرپناهت می کنم
    جدایی . . .

    گفتی برو اینجا نمان

    با این من تنها نمان

    گفتم که پای رفت نیست

    دوری برایم سهل نیست

    گفتی که تو دیر آمدی

    زنجیر بر پا آمدی

    گفتم کنون پیش توام

    با جان و دل پیش توام

    گفتی که راه ما جداست

    این سرنوشت کار خداست

    گفتم اگر این راه ماست

    باشد ، ولی جانم فناست

    گفتی که بیتابی نکن

    با زندگی بازی نکن

    گفتم بدان این زندگی

    بی عشق باشد مردگی

    گفتی دگر وقت وداع ست

    از من فقط بهرت دعاست

    گفتم که باشد می روم

    اما غمت را می برم

    ای نازنین رویای من

    دشت کویر پاک من

    پشت و پناه تو خدا

    دیگر شدم از تو جدا
    ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
    ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
    ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
    نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
    یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
    می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
    اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
    ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
    گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
    تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
    خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
    وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
    چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
    گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
    گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
    خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
    گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
    بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا