mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • شنيدم که چون قوی زيبا بميرد

    فريبنده زاد و فريبا بميرد

    شب مرگ تنها نشيند به موجی

    رود گوشه ای دور و تنها بميرد

    در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

    که خود در ميان غزلها بميرد

    گروهی بر آنند که اين مرغ شيدا

    کجا عاشقی کرد آنجا بميرد

    شب مرگ از بيم آنجا شتابد

    که از مرگ غافل شود تا بميرد

    من اين نکته گيرم که باور نکردم

    نديدم که قويی به صحرا بميرد

    چو روزی ز آغوش دريا برآمد

    شبی هم در آغوش دريا بميرد

    تو دريای من بودی آغوش باز کن

    که ميِخواهد اين قوی زيبا بميرد
    تو نمی دانستی.


    کوچه های دلتنگی را بدون تو قدم می زدم
    زیر بارش باران های گل الود.. در یک قدمی ات
    وتو نمی دانستی...!
    مدام خواب دیشبم را در ذهن مرور می کردم
    وقتی باران گونه های خیسم را می شست
    و تو نمی دانستی !
    دیدگانم در یک قدمی فاصله ات خشک مانده بود..
    به گام هایی که لحظه به لحظه دور می شدند
    ...زیر بارش باران
    و تو نمی دانستی...!
    نگاه خسته و یخ زده ام یکی یکی قدم هایت را که دور میشد بدرقه میکرد
    آن گاه که اشک های پنهانی... کاسه آبی شد پشت سرت
    و تو نمی دانستی...!
    چتری نبود سقفی نبود ومن اهسته پشت سرت گام بر می داشتم
    و تو نمی دانستی !
    تقدیر بود یا تقصیر
    هرچه بود حدیثی شد راز آلود
    بر کوچه های اندوه....!
    فاصله بهانه بود
    اگر دستهایم را دراز میکردم به تو می رسید
    اما افسوس شکسته بود..
    وچه دروغ بزرگی است ... وقتی می گویم همه چیز آرام است
    وتو نمی دانستی !
    چه بغض سنگینی دفترچه مشق های هر شبم را خیس می کند
    به اتهام غرور...!
    و در حسرت بک رویا....!
    ... . ...
    درحوالی فاصله های این روزهای غربتم
    سنگینی نگاه تو را
    دائم به دوش می کشم
    هردم... هرکجا...میان ثانیه های جاری
    حس میکنم طنین صدای قدمهایت را
    درانعکاس سنگفرش های کوچه کلیسا
    خاطره گنگ ومات نگاهی
    دلهره ی شیرین دیدار
    ولبخندی
    که میان سکوت لبهایت محو می شد
    غرغر دستهایم ...حسرت و
    آه دلگیرش تا فاصله ی کوتاه ‌دوری دستهایت
    درسایه گاه دیواری تکیه دادم
    نگاهم می پیچد در دالان نگاه گرمت ...
    درگستره سکوت بین ما
    فریادی موج میزد...
    ندای اعترافی مشترک که در گلو بغض میشد
    صدایی که از منتهای درون برمیخاست
    من وتو ... رو در رو ی دلهای یکدیگر...
    چه غوغای پر هیاهویی میان چشمهایت
    پنهان بود...
    سکوت حکم میکرد...
    شیشه سکوت بین ما را ...من شکستم
    و...
    اینکه...
    دوستت دارم ...
    مثل صدای پچ پچ ...که زمزمه اش در گوش همه آدما خوانده میشد
    دلم خرسند ...آسوده نفس کشیدم..
    در چشمانم تنهايي ام را پنهان مي کنم

    در دلم، دل تنگي ام را

    در سکوتم، حرف هاي نگفته ام را

    در لبخندم، غصه هايم را

    دل من چه خردسال است

    ...ساده مي نگرد

    ساده مي خندد

    ساده مي پوشد

    دل من از تبار ديوارهاي کاهگلي ست

    ساده مي افتد

    ساده مــــي شکند
    سهم من ...

    وچقدر زیباست

    واژه های « خاطره » ، « رویا » و « خیال » .......

    که سهم منند از زندگی

    با « خاطره » در گذشته ها زندگی می کنم

    با « رویاهایم » به آینده پرواز می کنم

    و « خیال » بهانه من است برای از تو سرودن .....
    من روز خویش را

    با آفتاب روی تو

    کز مشرق خیال دمیده ست

    آغاز می کنم.



    من با تو می نویسم و می خوانم

    من با تو راه می روم و حرف می زنم

    وز شوق این محال:

    که دستم به دست توست!

    من , جای راه رفتن

    پرواز می کنم!



    آن لحظه ها که مات

    در انزوای خویش

    یا در میان جمع

    خاموش می نشینم:

    موسیقی نگاه تو را گوش می کنم.

    گاهی میان مردم , در ازدحام شهر

    غیر ازتو , هر چه هست فراموش میکنم...
    اي در خواب و خيال و ارزو و هردمي

    توهميشه با مني و مثل غم همراهمي

    قلب من بي تو چه تنهاوغريب وبيكس است

    تو براي اين دل غمديده من همدمي

    كنج زندان غمت با ياد چشمانت خوشم

    چونكه بر اندوه اين روح اسيرم مرهمي

    ياد شب هايي كه بي تو بودم و در خلوتم

    مي رسيد از هر كناري بر دل زارم غمي

    با دو چشم مهربانت حال و روز من شده :

    عالمي در هر دمي و هر دمي در عالمي
    من بودم

    تو

    و یک عالمه حرف…

    و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!

    کاش بودی و

    می فهمیدی

    وقت دلتنگی

    یک آه

    چقدر وزن دارد…
    هـُجوم خالــے حضــورت ..

    هـــــای مے شـود

    مقــابــلِ هویِ متروکــَم ٬

    و تــو

    تنـهــا انعـکـاسِ این اطــرافے ..
    هزار شعر و ترانه

    مانده در دلم

    اما تورا که میبینم

    سکوت میشود

    همه آوازم

    چه ریخته ای در چشمهای زیبایت

    که ساکن میشود

    در این هیاهو

    دلم......
    باز باران بی ترانه

    گریه هایم عاشقانه

    می خورد بر سقف قلبم

    یاد ایام تو داشتن

    می زند سیلی به صورت

    باورت شاید نباشد

    مرده است قلبم ز دستت

    فکر آنکه با تو بودم

    با تو بودم شاد بودم

    توی دشت آن نگاهت

    گم شدن در خاطراتت
    بار اخر من ورق را با دلم بر میزنم

    بار دیگر حکم کن اما نه بی دل

    با دلت دل حکم کن

    حکم دل

    هرکه دل دارد بیندازد وسط تا ما دل هایمان را رو کنیم

    دل که روی دل بیافتد عشق حاکم می شود

    پس به حکم عشق بازی میکنیم

    این دل من

    حالا رو کن دلت را

    دل نداری بر بزن اندیشه ات را

    حکم لازم

    دل گرفتن

    دل سپردن

    هر دو لازم
    مرا ببخش ...

    زمن مپرس چرا، چگونه؟

    تا کِی این چنین بی قرار و نا آرام؟

    دلی که بینوای تو شد

    بینوای ساز تو، تا ابد چنین است...

    مرا ببخش...

    به خاطر این همه پریشانی

    برای این همه ناله و گلایه و زاری...

    گناه بی قراریم به گردن غم توست!

    تو چشم بپوش - مثل همیشه - از این گناه تکراری!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا