روزی در نگارستان، نگارگری یافتم که در پهنای خود غرق مستغرق شده بود تا آنجا که نگار از رخ زنگار دیده ستوده بود پرسیدم از احوال ناخوش و دلربایش ناخوشی آن که زنگار به جان خریده بود و در لوای باطن خود مستغرق ولی زیبایی وجودش مرا در حیرت انداخت که حکمت چیست که از روی دیگری زنگار می اندازد ولی خود زیبایی اش را در نگاهش نمی خواهد .... یافتم که اصل انسانیت بر این قرار طبیعت است ..... و همین دلم به سویش ربوده شد .....