خب میتی جان من تا صبح براش نقش امنیرو بازی میکردم..این از اون ناز الکیای دختراست که نصفه شبا یرا دوس پسراشون میان اونام نازشونو میخرن.من بودم هی ضایش میکدم
بهار دلکش رسيد و دل به جا نباشد
از آنکه دلبر دمي به فکر ما نباشد
در اين بهار اي صنم بيا و آشتي کن
که جنگ و کين با من حزين روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده مي گفت
نازنينان را، مه جبينان را، وفا نباشد
اگر که با اين دل حزين تو عهد بستي، عزیز من، با رقيب من چرا نشستي
چرا دلم را، عزيز من، از کينه خستي
بيا در برم از وفا يک شب
اي مه نخشب
تازه کن عهدي، که بر شکستي
من سكوت خويش را گم كرده ام
لاجرم دراين هيا هو گم شدم
من كه خود افسانه ميپرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
اي سكوت اي مادر فرياد ها
تو كجايي تا بگيري داد من
نه اينکه از اين خسته ناگزير نه اينکه از اين رنجي که برده ايم و مي بريم ؛
بگويم بلکه براي آنکه خطي از خروبه به يادگار بگذارم ،
ميگويم: قشنگ نازنين من که تو باشي ديگر از هيچ نگاه هراساني ،هراس ندارم ديگر از اين همه هيچ ،مکدر نمي شوم و دل ، دل قشنگ دوست داشتن را سرمشق دلها ميکنم..