سلام وقت بخیر
پروفایلت بسیار زیبا بود دلم نیومد دست خالی برم
روزها بگذشته و در خاطرم افسانه اي
خواهشم يك بوسه بود … گفتي برو ديوانه اي
بر لب جوي دو چشمت تشنه ماندم ، بي وفا
لحظه اي بنگر مرا تا دل شود ويرانه اي
روزها در حسرت يك عشوه ماندم تا هنوز
ناز كن، خواهي بكش … اما نگو بيگانه اي
در هواي ذهن دل ، آغوش تو باز است و گرم
بهتر از بلبل، بخوان … در باغ جان مستانه اي
در خودم ديدم بيايم باز هم منت كشم
در زدم ، بگشا … كه ميدانم كنون در خانه اي
طول و عرض كوچه را آنقدر پيمودم كه باد
با فغان ميگفت : مجنون … موي ما را شانه اي
طعنه ها شيرين شنيدم تا مرا باور كني
گر نخواهي مي روم … اما بدان يكدانه اي