هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت بگوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت ست بگوشم من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای در آیم به در برند بدوشم مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نروشم به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم