جوان تبلیغ کننده و هیزم شکن
 
روزی (تبلیغ کننده) جوانی، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فخمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده، با خود می گوید:
 
«عجب فرصتی برای به دین آوردن این مرد!!»
 
همینطور که هیزم شکن در تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها به گاری بود، جوان زیاد صحبت می کرد، سرانجام از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد:
 
«خوب حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
 
هیزم شکن پاسخ می دهد:
 
«نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و این که وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید؛ اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید!!!»
 
=======
 
وقتی فکر می کنم، می بینم که: جای بسی شرمندگیست!!!
