می دانم
می دانم یک شب برا چشم هایت خواهم مرد
چشم هایت همیشه چر از رازهای شیرین است
و هزاران خاطره نگفته دارد
چقدر واژه های ناشنیده و تازه ی چشمهایت را دوست دارم
همان واژه هایی که در سکوت پلک هایت پیدا کردم
مدت ها به دمبال اواز ماه می گشتم تا ان را فدای نفسهایت کنم
اما امشب از تو می خواهم تا برای ستاره های اخر ماه که همیشه تنهایند اواز بخونی
مهربانم دستانت را بده به نفس های سردم تا برویم به امتداد تماشا
بگذار دستانت سکوت عاشقانه را بیاموزد
بگذار در ریشه های یخ زده غنچه های پژ مردهی گونه ام بوی فرشته پیچد