اصلا کسی اونجا که بودم چیزی بهم نگفت اون طوری که من متوجه شدم خودشونم اصلا درست حسابی ازش خبر نداشتن یکی از فامیلاشونم اونجا بود به اونم گفتن ازش خبری نداریم
پارسا که اون طور که من شنیدم از برادرش رفته بود استخون مغز بده یه چیزی تو این مایه ها بود
مهدی هم که معلوم نیست چه دردی پیدا کرده یه لحظه گریه می کنه یه لحظه می خنده یه لحظه داد می زنه یه لحظه اصلا صدای نفسشم نمی تونی بشنوی
به سطراش دقت کن با اینکه اسماشونو نوشتم
اره رفتم که ببینمش ولی دیروز راست گفتی من نباید زیادم از خودم مطمئن بودم راستش قبول نمی کرد کسی رو ببینه
مهدی هم که کلا از زندگی خلاص شده حالش خوب نیست