این هم شعر من نخندینا

همدمی با گل روزگاری مرا مست کرده بود
ناز گل می کاشتم وعطر گلش مستم بداد
روزگار خوش من ان روزها با مهربانم می گذشت
تا که فصلش سر رسید ناز گل مرا ترکم بداد
علتش از سوز سرما جویا شدم
لیک ان لحظه مرا پاسخ بداد
گویا من ترد از جهان چوها شدم
می گفت من بر اشکم سوگ ها زدم
کین ناز گل تو بهر کسی دیگر بشد
اه وناله بدادم ای سوز لحظه ای بمان
بر ناز گل بگو
درکلبه عشق ,ما چه بودیم چه ها گذشت
هیچ غم نیست
بگذار بنویسند هیچ عاشقی برلبش خنده ننشست