میتا
پسندها
390

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آره واقعا واقعیت داره
    حتی یکی از اقوام نزدیکمون این نیرو رو خیلی تو خودش زنده کرده ولی متاسفانه خیلیها تو راه منفی ازش استفاده میکنن
    راستی مراقبه میکنی؟
    جيگرم از درساي مجازي اطلاعي ندارم...هيچوقت مجازي درس برنداشتم...چرا وقتي حضوريش هست ميخواي مجازي برداري؟
    اوكي جيجلم حالا چرا عصبي ميشي!من فقط به فكرتم همين!
    حالا اون تفنگت فشنگم داره؟؟؟؟؟؟
    شما از همين الان احساس ال بالايي بودن ميكني جيگرم؟؟!!!
    حالا من اينو بگم باز يه چيزي!!
    پاشو بيا كلاس پاشو ببينم! استادا سراغتو ميگيرن!
    نيومدي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!باباجيجلم شروع شده كلاسا يك روزه كه شروع شده فدات شم!!!!!!!!
    پاشو همين الان بيا خب منتظرتم!
    بادبادك دلم در اوج حقيرش بود
    كه نخش پاره شد
    و بر بام خانه تو افتاد
    تو آن را برداشتي
    و به رشته بي انتهاي عشق بستي
    و به آسمان فرستادي
    از تو دور مي شوم شايد
    اما در دست تو مي مانم .
    سلام:gol: ميتا جان:gol: خوبي شما؟:gol:
    سال تحصيلي جديد:) مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارك جيگرم!:gol:
    شهريار کوچولو گفت: -سلام.
    سوزن‌بان گفت: -سلام.
    شهريار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی اين‌جا؟
    سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتايی تقسيم می‌کنم و قطارهايی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سريع‌السيری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
    -عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟

    سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هيچ وقت جايی را که هست خوش ندارد.
    و رعدِ سريع‌السيرِ نورانیِ ثالثی غرّيد.
    شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
    سوزن‌بان گفت: -اين‌ها هيچ چيزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو يا خواب‌شان می‌بَرَد يا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار می‌دهند به شيشه‌ها.
    شهريار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف يک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهميت به هم می‌رساند که اگر يکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زير گريه...

    سوزن‌بان گفت: -بخت، يارِ بچه‌هاست.
    -نکند ببرها با آن چنگال‌های تيزشان بيايند سراغم!
    شهريار کوچولو ازش ايراد گرفته‌بود که:
    -تو اخترک من ببر به هم نمی‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نيستند.
    گل به گلايه جواب داده بود:
    -من که علف نيستم.
    و شهريار کوچولو گفته بود:
    -عذر می‌خواهم...
    -من از ببرها هيچ ترسی ندارم اما از جريان هوا وحشت می‌کنم. تو دستگاه‌تان تجير به هم نمی‌رسد؟
    شهريار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفی ندارد... چه مرموز است اين گل!»

    به اين ترتيب شهريار کوچولو با همه‌ی حسن نيّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.


    يک روز به من گفت: «آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگينم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بايست ازش بگريزم. می‌بايست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
    شهريار کوچولو گفت: -سلام!
    پيله‌ور گفت: -سلام.
    اين بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خريدار هفته‌ای يک حب می‌انداخت بالا و ديگر تشنگی بی تشنگی.
    شهريار کوچولو پرسيد: -اين‌ها را می‌فروشی که چی؟
    پيله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جويی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقيقا حساب کرده‌اند که با خوردن اين حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقيقه وقت صرفه‌جويی می‌شود.
    -خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقيقه را چه کار می‌کنند؟
    ـ هر چی دل‌شان خواست...

    شهريار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقيقه وقتِ زيادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ يک چشمه می‌روم...»
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا