بهتره هیچی نگم
تو دیگه هم بریدی و هم دوختی دیگه
ولی 99 درصد درست فک میکنی.
از وبلاگم این رو میذارم که شاید هم ،دیده باشی در یکی از روزای زمستان سالپیش:
این منم اکنون
باید رها شد از آنچه ساخته ایم تا کنون
گریزی مقدس است ..
زدن در این ره تا سرحد جنون
بوستان پر ز گل , به چه کارآیدت امروز؟
جایی که گلِ خار, خوار میشود ,
چشمش به خون...
زنجیری از یاس و یاسمن به دورم تنیده بود
مردان نامرد و زنانی ز قوم هون
کنون این منم
ایستاده بروی صخره ای سترگ
آزاد زانچه در خیالم نیکی بود
روبرویم دشتیست بزرگ
میل فریادیست در من
گفتن از خانه ای که ویران شد
نعره ای به وسعت این دشت
بر کسی که دل شکست و نامش انسان شد
وای که دیگر طاقتم نیست برویانم گلی در این برهوت
آی چاره ای نمانده جز نشستن بر این غم و
بر این همه سکوت.