وقتی نهالهای كوچك غم بارور شوند، روزهای خوب كودكی به پایان می رسند. دیگر ظرافت بیكران پولكهای ماهیها و شادی شكفتن غنچه به چشم نمیآید. چه لذتی داشت، نشستن در كنار بركهی آب و شنیدن زمزمهی رود، چه زیبا بود شیطنت تلالوی نور در دامان موجها. چه دانشین بود ترنم آسمان و رقص پیچك كنار خانهمان به دور سرو بلند.
حال در سكوت غم انگیزم، تا طلوع، ترانهی سوگ میخوانم، بی آن كه امیدی داشته باشم. نگاه خستهی من هر شب به زیر مهتاب به دنبال به دنبال تو و نگاه تو خواهد بود.
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست
می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود
می گذری ، و آیینه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند