رفتن من شد داستان یک دوراهی...
باورت میشه لحظه آخر که چکمه ها را در آوردم و بار سفر بستم برای زیارت امام هشتم، دعوتنامه رسید. من ماندم و چکمه ها...
خدایا بپوشم یا نه....
دلم غصه گرفت. باید انتخاب می کردم، زیارت امام رضا(ع) یا زیارت شهدا (دوکوهه تمام عشق من، فکه و شهید آوینی و رمل های داغ، طلائیه، اروند رود، ....)!!!
تو جای من بودی، چه می کردی؟؟!!
چکمه ها را بوسیدم و چمدان ها را برداشتم و بسوی حرم امام رضا(ع)................
فکر کنم این جواب گریه هایم بود، جواب حرفهای بچگانه ای که با ناله گفتم: یعنی شهدا منو نمی خواهند؟!
خدا خواست بگه بنده کوچیک و نازک دل من، داری بزرگ میشی، امتحانات داره سخت میشه، نکنه شکست بخوری...
نکنه شکست بخوری...
نکنه مردود شی....
برایم دعا کن، دعا کن بزرگ شوم. نکنه شکست بخورم، نکنه مردود بشم