سلام حمید
راستش اقا برامون وقتی برا ارائه مقاله اومدیم تهران تولد گرفته بودن بچه ها والحق همشون سنگ تموم گذاشته بودن
وقتی من ومهران رسیدیم(یکمی دیررسیدیم!!)
امید دیرتر رسید
اونجایی که بودیم گنجایش همممونو نداشت
خلاصه همه چی رو جمع وجورکردیم که همه دورهم باشیم این وسط من گل رو گذاشتم بالای پشتیا
هیچی دیگه اونقدر سرمون به سربسر هم گذاشتن گرم شد که موقع خداحافظی همه چی رو برداشتم الا گل
البت امید خودش یه پارچه طلاس
ولی فرداش با یکی از همکارام بازرفتیم همونجا وگل رو برداشتم من
اما سوژه دیگه جورشده بود
واین ماجرای اونشب ما بود
دی: