شامگاهان در بازار فیلسوفانی را دیدم که سرهاشان را در سبد نهاده بودند و
با صدای بلند فریاد می زدند :
" خِرد ! خرد می فروشیم ."
فیلسوفان بیچاره !
باید سرهای خود را می فروختند تا شکم گرسنه خود را سیر کنند .
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
آقا مهدی من یکی بچه های نه خیلی قدیمی و نه خیلی جدید نیک بودم King Of UIQ نمی دونم یادت اومد یا نه خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتون راستی حال کوچولوتون چطوره ؟