خداوندا كسي در پشت پرچيني نگاهم كرد

نگاهم كرد و با افسون چشمش سر به راهم كرد
پريشان موي شب هاي زمستانم چه ميگويد

كه با لالاي حزن انگيز پوچي غرق آهم كرد
نگاهم كرد و مكثي كرد و معنايي به چشمم داد

و بعد از آن برايم سفره اي از غم فراهم كرد
سفر غربت اسيري دربه در بودن چه ميگويم

كه تنها شوق ماندن در كنارت بي پناهم كرد
من امشب از كنارت ميروم اينرا يقين دارم

فراموشم نكن من هم فراموشت نخواهم كرد