می نويسم از ماه !
که در آن لبخندی ...
محو تنهايی خود ؛ می گريد .
می نويسم از آب !
که ندانسته در اين خلوت سرد می شکند .
می رود راهی را
سر سبز و قشنگ !
کاش او می دانست ...
پشت هر جاده ی پر نقش ونگار ؛
برکه ايی می خندد .
برکه ايی که از آن ؛
ديو سکون بی رحم ؛
آب را می بلعد !
دل من ؛
همدم اين ترديد هاست ...
من و تو ؛ بازيچه ی تقديريم ؛
من و تو ؛ قربانی ...
کاش می دانستم ...
آخر جاده ی ترديد کجاست !!