این یه نگرانی شدید از پس گذراندن حرفایی از میان گوش درونیم بود و این رو حدت کدورت نوشته هات بهم داد.. خوشحال شدم از این نوشته اخیرت مطمئنم که دیگه نیازی به گفتن آدرس های بعدی از کسی نداری مگر اینکه گاهی یاداوری ای باشه همین..
درسته ردسته حالا که آروم تر شدم و بر کاناپه خیالی و راحت خودم لم دادم دیگه اون حس ترس هم از من گرفته شد و میتونم قهوه ای رو که قبل از اومدنت در این روز برفی ریخته بودم با لذت بیشتری بخورم.. این برای من هم جای شکری داره که هم خبری خوب شنیدم و هم خودم هم در تصمیماتی که در درونم گاهی میگیرم مصمم تر گشتم.. چون دارم دوستایی میبینم که بار سفر بستند گرچه راهشون جداست ولی در ابتدای راه و در دل شبی تاریک کنار آتشی بزرگ داریم برنامه هامون رو با هم مطابقت میدیم و به همدیگه روحیه میدیم.شاید در پایان راههامون هم جایی به همدیگه برخوردیم اونچه که هست میدونم که تو ننشستی یکجا بلکه در حرکتی. ممنونم..
دیپگه از آدمای مثبت هیچ درسی نمیششه گرفت