و به آنان گفتم
هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره ی پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه ی بالای سرم چیدم. گفتم:
چشم را باز کنید. آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم می گفتند
سحر می داند!... سحر...
هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد
و پروردگارش با او سخن گفت
عرض كرد: پروردگارا! خودت را به من نشان ده
تا تو را ببينم
گفت: هرگز مرا نخواهى ديد! ولى به كوه بنگر
اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد
اما هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد
آن را همسان خاك قرار داد; و موسى مدهوش به زمين افتاد
چون به هوش آمد، گفت :خداوندا! منزهى تو
من به سوى تو بازگشتم
و من نخستين مؤمنانم