*زهره*
پسندها
14,783

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • نه !‌
    شکايت نکن
    کوه هم که باشد
    گاهي
    دم غروب که مي شود
    انگار دلش مي لرزد ...
    به خدا قسم
    اصلا انگار طور ديگري ست !‌
    انگار ايستاده مي افتد
    ايستاده مي گريد
    و ايستاده مي ميرد ...
    پس گلايه نکن !‌

    ...

    از تو چه پنهان
    با تمام بي پناهي ام
    گاهي ايستاده
    در پس همين وجود
    در پس همين خنده هاي سرد
    در پس همين گريه هاي گرم
    هي مي ميرم و زنده مي شوم !

    ...

    سخت است
    صبور باشي ...
    و در حجم اين سکوت
    نـفـسـت بنـد نيـايـد ...!
    سلام :gol:
    ممنونم زهره جان بابت تبریکت
    خیلی خوشحالم کردی
    [IMG] [IMG]
    [IMG]
    قابیلی یوخویدو
    خوش گلدین منیم یولداشیم
    خوش گئتدین
    سلام زهره جان ممنونم پیس دییرم. اینشاللا سن دا خوش اولاسان
    صد میشه
    یؤز
    سلام عزیزم
    مرسی
    دخملی شرمنده تو که میدونی من هیچی بارم نیست
    من نیدونم چی میشه!!
    سلام . من محمود تازه وارد این مجموعه خوب شدم و خیلی خوشحالم
    مطلب میخواستم در مورد معماری و سازه های فرودگاه :gol:
    ممنون من یه 100 تایی متن دارم هفته ای 3 تا میزارم که کسی اذیت نشه هر جمله ای که معنی روونتری براش میدونی رو بگو..
    هممون داریم تمرین میکنیم همین
    راستی هر وقت وقت کردی بیا اینجا کمک کن دیگه
    سلام اولش
    یه اهنگه که متنش رو هم استادی نوشته.. گفتم شاید اوجور
    البته نه اینکی اوجور ها
    اوجور
    آشناي سبزه واران تنم
    آه، اي روشن طلوع بي غروب
    آفتاب سرزمين هاي جنوب
    آه، آه اي از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سيراب تر
    عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
    چلچراغي در سکوت و تيرگيست
    عشق چون در سينه ام بيدار شد
    از طلب پا تا سرم ايثار شد

    اين دگر من نيستم، من نيستم
    حيف از آن عمري که با من زيستم
    اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خيره چشمانم به راه بوسه ات
    اي تشنج هاي لذت در تنم
    اي خطوط پيکرت پيرهنم
    آه مي خواهم که بشکافم ز هم
    شاديم يک دم بيالايد به غم
    آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
    همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

    اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
    در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
    اين فضاي خالي و پروازها؟
    اين شب خاموش و اين آوازها؟

    اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
    گاهوار کودکان بيقرار
    اي نفسهايت نسيم نيمخواب
    شسته از من لرزه هاي اضطراب
    خفته در لبخند فرداهاي من
    رفته تا اعماق دنيا هاي من

    اي مرا با شور شعر آميخته
    اينهمه آتش به شعرم ريخته
    چون تب عشقم چنين افروختي
    لاجرم شعرم به آتش سوختي
    سينه از عطر توام سنگين شده
    اي به روي چشم من گسترده خويش
    شاديم بخشيده از اندوه بيش
    همچو باراني که شويد جسم خاک
    هستيم زآلودگي ها کرده پاک

    اي تپش هاي تن سوزان من
    آتشي در سايهء مژگان من
    اي ز گندمزارها سرشارتر
    اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
    اي در بگشوده بر خورشيدها
    در هجوم ظلمت ترديدها
    با توام ديگر ز دردي بيم نيست
    هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

    اي دل تنگ من و اين بار نور؟
    هايهوي زندگي در قعر گور؟

    اي دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من
    پيش از اينت گر که در خود داشتم
    هرکسي را تو نمي انگاشتم

    درد تاريکيست درد خواستن
    رفتن و بيهوده خود را کاستن
    سر نهادن بر سيه دل سينه ها
    سينه آلودن به چرک کينه ها
    در نوازش، نيش ماران يافتن
    زهر در لبخند ياران يافتن
    زر نهادن در کف طرارها


    آه، اي با جان من آميخته
    اي مرا از گور من انگيخته
    چون ستاره، با دو بال زرنشان
    آمده از دور دست آسمان
    جوي خشک سينه ام را آب تو
    بستر رگهايم را سيلاب تو
    در جهاني اينچنين سرد و سياه
    با قدمهايت قدمهايم براه

    اي به زير پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده
    گيسويم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته


    به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
    زهره جون واقعا بخاطر مشي قلمت در سرزمين روياها بهت تبريك ميگم عزيزم...دستخوش عزيز
    واو مرسی زهره..
    میدونی من از حرفای تو بخاطر وضوح مطلبش خوشم میاد.. که موضوع رو تا به سر انجام ادامه میدی و نمیپری از شاخه ای به شاخه دیگه.. و کلمات ساده رو چنان در هم میپیچونی که زیباترین جملات ازش جاری میشه..
    ممنونم دوست من.. عالی بودند


    آدم ها مي ­آيند

    زندگي مي­ کنند

    مي­ ميرند

    و مي­ روند

    اما ...

    فاجعه­ ي زندگي تو

    آن هنگام آغاز مي­ شود

    که آدمي مي­ ميرد

    اما

    نمي رود !

    مي­ ماند ...

    و نبودنش در بودن تو

    چنان ته­ نشين مي شود

    که تو مي­ ميري در حالي که زنده­ اي

    و او زنده مي­ شود در حالي که مرده است ...!

    آزاده طاهائي
    اینو بدون...
    مهم نیست که تو اقیانوس باشی یا دریای بی کران وقتی که صاف و زلال باشی اسمان بی کران در تو پیداست....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا