گاه دلتنگ مي شوم دلتنگتر از همه دلتنگي ها گوشه اي مي نشينم و حسرت ها را مي شمارم و باختن ها را، و صداي شکستن ها را... نمي دانم من کدام اميد را نااميد کرده ام و کدام خواهش را نشنيدم و به کدام دلتنگي خنديدم که اين چنين دلتنگم. دلتنگم، دلتنگ...!
این بار تو چشمهایت را ببند
تا من قایم شوم!
چشمهایت را ببند وبشمار...
از اول شروع کن
از اولین نگاه حتی....
بشمار!
گره خوردن نگاه هامان را
سادگی تو که نمی دانم کجا جا ماند را...
چشمهای مهربانت را ببند وبشمار!
چشمهایت را که باز کنی
من رفته ام!
و نوبتی هم که باشد...
این بار نوبت توست
که همه قصه ها را بگردی تا پیدایم کنی!!!