آره
همه خونه بیدن امروز
دوشنبه بین یکی از کلاسام یه ساعت وقت خالی داشتیم
من و دوستم، دیدیم یه کلاس زبان هست، همیجوری وارد کلاس شدیم
و نشستیم و به استاد گوش کردیم، میشناختم استاد رو
یکی از بچهها خوابگاهی بود ( البته خونه دانشجویی گرفته بودن )
استاد بهش گفت امروز درس نخوندی آقای ...
گفت دانشجو باشی، مجرد باشی و ... ( کلاس این لحظه منفجر شد از خنده )
منم گفتم استاد ثبت نام واسه ازدواج شرووع شدههاا، ازدواج دانشجویی خوبه، بگردین تو لیستتون یکی رو براش پیدا کنین

بعد یکی از دخترا گفت ایشون ( همون پسره ) زن میخواد براش نهار درست کنه
پسره گفت خوب نه، ولی اینم هست، تازه اگه خونه بودیم ننههه برامون یه چیزی درست میکرد
( گفتی نهار دارم یا نه، یاد شیطونیمون افتادم

)