naghmeirani
پسندها
51,610

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
    نغمه خانم هر جای تالار ادبیات که سرک بکشی ردپایی از شما هست وگلچین های ادبی شما دیده میشه جالب اونجا ست که همشون کوتاه ومختصر ولی با معنی وزیبا هستند برای همین هر گاه میبینم محال رد بشم .
    شما حتی توجواب دادن هر سوالی باتمام دقت رعایت اختصار می کنید
    در ضمن من فقط نظر م را گفتم اگه فکر میکنید اشتباه است حرفی نیست.(ارش پاک.....)
    اگر سزاوار است که دوست با جزر زندگیت آشنا شود، بگذار تا با مد آن نیز آشنا شود، زیرا چه امیدی است به دوستی که می خواهی در کنارش باشی، تنها برای ساعات و یا قلمرو مشخص؟
    جبران خلیل جبران:gol:
    خانم نغمه میخواستم بپرسم چرا هر جا ازشما نوشته ای میبینم بسیار کوتاه ومختصر چرا؟


    ...وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

    وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

    فردای اون روز تو رو به خاک می دهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود " ...

    .

    .

    .

    ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...!


    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی ...

    وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی ...

    وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای ...

    وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

    دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی ...
    چراراستشونمیگی نکنه ستایشه بگومن تحمل شنیدنشودارم.(منکه میدونم خودتی)
    ولی اون موقع خیلی شیطون بودیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
    کجا بابا تازه اول شب که
    تا سحر بیدارم
    سر به زانو دارم
    امشب یعنی من هز چی بگم میخوای بعدیشو بنویسی دیگه اره؟با ما هم بله؟باشه این بار یکی از خودم میگم که هیچ جا چاپ نشده
    مانند پرنده باش که روی شاخه سست و ضعیف لحظه‌ای می‌نشیند
    و
    آواز می‌خواند
    و
    احساس می‌کند که شاخه می لرزد
    ولی به آواز خواندن خود ادامه می‌دهد
    زیرا مطمئن است که بال و پر دارد
    ویکتور هوگو
    سلام اجی مهربونم.مرسی اماراستی نگفتی این خانم کوچولوکیه؟؟؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا