azadeh_arch _eng
پسندها
1,557

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دست من گیر که این دست همان است که من / بارها در غم هجران تو بر سر زده ام . . .
    جانم ز فراق ، رنج بسیار کشید / با رفتن تو همیشه آزار کشید
    ما همسفر راه درازی بودیم / بین من و تو زمانه دیوار کشید . . .
    دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی / لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی . .
    گناه من گناه بی گناهیست / تمام هستی ام غرق سیاهیست
    به هر کس دل دادم بی وفا شد / چو پابندش شدم از من جدا شد . . .
    نه آبجی مراقب خودت باش
    خوشحال شدم دیدمت
    شبت نیک و بهاری
    خواب کربلا ببینی
    به امید دیدار


    خدا را در آغوش کشیدم ...

    خدا زیاد هم بزرگ نیست

    خدا در آغوش من جا می شود ...

    شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است !

    خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه مست می شوم ...

    خدا یک بار به من گفت:

    تو گناهکار مهربانی هستی !

    و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند ...

    و به یاد می آورم که او خداست و می بخشد ...!
    انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .
    پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
    انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .
    پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .
    پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
    پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .
    آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .
    راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
    انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
    پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
    پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .
    انسان خنديد
    زندگي چيست؟اگر خنده است پس چرا گريه ميكنيم؟ اگر گريه است پس چرا ميخنديم؟ اگر مرگ است پس چرا زندگي ميكنيم؟ اگر زندگي است پس چرا ميميريم؟ اگر عشق اس پس چرا به ان نميرسيم ؟ اگر عشق نيست پس چرا عاشقيم؟


    دنیای ما چون بازیِ تاب است
    وقتی به اوج میرسیم یادمان میرود که چگونه رسیدیم
    دلمان تنگ میشود
    بر میگردیم
    تا او را ببینیم
    اما دریغ وقتی دیدیمش
    دلمان برای اوج تنگ میشود
    عجب دنیایی است
    همه اش دلتنگی است
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا