تمام اين هفته انگار برايم در بي حبري گذشت...
يادت مي آد ان روز را كه گريان به آغوشت آمدم و گفتم ما آشتي كرديم؟؟
آري تمام اين هفته ما آشتي بوديم...
اين روزها اخساس مي كنم پرم از همه چيز..
پرم از حس گريستن...
پرم از...
شايد براي گفتن عشق هنوز زود باشد... اما ديگر دلخوري اي بين ما نيست..
دلم شوز مي زند.. او يك بار بازي را باخته است.. اما ديروز حس كردم كه او مي خواهد دوباره مهره ها را از نو بچيند...
دارم كم كم پر از او مي شوم.. اين را ديروز دريافتم... وقتيكه مي خنديد و مي گفت" اگر آمدي به من هم سر بزن..."
آه كه اعتماد دوباره چقدر دشوار است...
بفض دارد خفه ام مي كند... دوباره برايت مي نويسم...