*زهره*
پسندها
14,783

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • خداوندا بندگانت شکر نعمت تو کنند ...

    و من ...

    شکر بودن تو ...

    چرا که نعمت ؛ بودن تو ست ...!


    خالی ست

    اتاق کوچک من ...


    من

    تکیه داده ام سرم را

    به کتابی که

    نمی توانم بخوانمش !


    شاید

    کسی که

    به انگشت سبابه در می زند

    خدای خسته ي مهربان باشد ...!


    شبنم آذر


    ضربه ای به پشتش نواخته شد ...

    چشمانش را باز کرد ...

    متعجب از آنچه می دید ...

    گریه را آغاز کرد ...

    از بهشت خدا به جهنم زمینی اش سقوط کرده بود ...

    متولد شده بود ...!!!
    نامه ای به ادمین
    اینجا
    به بقیه دوستان هم اطلاع دهید


    وقتی حسرت ها حتی جای دل تنگی ها را هم می گیرد ...

    وقتی روزگار سرد است ...

    وقتی روز به آفتاب التماس می کند ...

    وقتی شب به مهتاب وعده ای جز تاریکی نمی دهد، نمی تواند که بدهد !

    وقتی همه چیز به هم ریخته است !

    وقتی روزگار هیچ وقت آن طور که می خواهی پیش نمی رود ...

    وقتی آواز گنجشک ها هم این جا شنیده نمی شود ...

    وقتی ما در آنیم (لحظه) ولی برگ های طلایی پاییز به سرعت ثانیه های عمرمان یکی یکی از خاطرات درخت پاک می شوند ...

    .

    .

    .

    آن قدر برای رسیدن می رویم که در آخر می بینیم او در همین نزدیکی هاست ......
    براي کشتن يک پرنده يک قيچي کافي ست.
    لازم نيست آن را در قلبش فرو کني يا گلويش را با آن بشکافي.
    پرهايش را بزن...
    خاطره پريدن با او کاري مي کند که


    خودش را به اعماق دره ها پرت کند.
    من بی آن که کلامی بگويم
    تو خود آشکار از ناگفته ها آگاهی
    پس چه گويم جز کرمت
    جز آنکه محتاجم
    و هميشه سهم ما از دريایی عظيم
    شبنمی بوده است
    و از آسمانی بزرگ
    قطره باران.
    امروز نيز همچون گذشته،تو را محتاجم
    و باز به شوق کرامات تو
    نبضم می زند.


    التماس دعا


    طعمش تلخ بود ... تلخی اش را دوست نداشتیم !

    بی طاقت شدیم و نا آرام . دهانمان بوی شکایت گرفت و گلایه. نام آنچه از دستش دادیم ... چه بود ؟!

    دیگر عزم آهنی و طاقت فولادی نداریم ؛ دیگر پای ماندن و رفتن نداریم . انگار ما را از شیشه و مه ساخته اند . دیگر برای شکستن مان طوفان لازم نیست ؛ ما با هر نسیمی هزار تکه می شویم ، ترک می خوریم ، می افتیم ، می شکنیم ، می ریزیم . و همین را می خواستند ...

    از اینجا تا تو هزار راه حوصله است ، ما اما چقدر بی حوصله ایم . ما پیش از آنکه راه بیفتیم ، خسته ایم . از نا هموار می ترسیم . از پست و بلند می هراسیم ؛ از هرچه نا موافق می گریزیم !

    شانه هایمان درد می کند ، اندوه های کوچکمان را نمی توانیم بر دوش کشیم . ما زیر هر غصه ای آوار می شویم و در سینه ی ما دیگر جا برای هیچ غمی نیست !

    .

    .

    .

    " ما اهل ماندن نیستیم خوب من ؛ این را زخمهایمان شهادت می دهند ..."


    با من سخن بگو ...

    من صدای تو را می شنوم ...

    صدای گریه های تو را می شنوم ...

    صدای تو از میان تاریکی ها می گذرد ...

    ابرها را در می نوردد ...

    با نور ستارگان در می آمیزد ...

    و با انوار خورشید به من می رسد ...

    .

    .

    .

    نامه ای از خدا به تو !
    صفیر عرش در این تیره خاک دون نالد----همای عشق به سودای آشیان نالد
    زمین که مسکن سیمرغ قاف قران شد---ز تنگی قفس آن مرغ آسمان نالد
    ببین عطوفت خلاق را که مظهر او----برای مغفرت جرم انس و جان نالد
    زبا پوزش امت شده لسان الله--- به پیشگاه خداوند مستعان نالد
    علی به خلق بود مهربانتر از مادر---به حال ملت خود شاه مهربان نالد
    گناه اهل زمین را چو میکند تهدید---ابو تراب بر احوال خاکیان نالد
    قسیم نار چو بیند لهیب نیرون را----به غفلت بشر از قهر جاودان نالد
    علی به گلشن هستیست باغبان رئوف--- به باغ چون رسد آسیب باغبان نالد
    پی رهایی امت نهاده چهره به خاک---چنان که حق بپسندد علی چنان نالد
    ابو تراب زخوف خدا به نخلستان----به خانه حضرت زهرا دعا کنان نالد:w04:
    تو کدوم کوهی که خورشید
    از تو چشم تو می تابه
    چشمه چشمه ابر ایثار
    روی سینه ی تو خوابه
    تو کدوم خلیج سبزی
    که عمیق ، اما زلاله
    مثل اینه پاک و روشن
    مهربون مثل خیاله
    کاش از اول می دونستم
    که تو صندوقچه ی قلبت
    مرهمی داری برای
    زخم این همیشه خسته
    کاش از اول می دونستم
    که تو دستای نجیبت
    کلیدی داری برای
    درای همیشه بسته
    تو به قصه ها می مونی
    ساده اما حیرت آور
    شوق تکرار تو دارم
    وقتی می رسم به آخر
    تو پلی ، پل رسیدن
    روی گردابه ی تردید
    منو رد می کنی از رود
    منو می بری به خورشید
    من از اونور شکستن
    گنگ و بی رمق گذشتم
    تن به رؤیاها سپرده
    رفتم ، از شفق گذشتم
    رفتم و رفتم و رفتم
    سایه مو بردم و بردم
    خسته بودم و شکسته
    خودم رو به شب سپردم
    من رو از شبم جدا کن
    نمی خوام تو شب بمیرم
    دوست دارم که پیش چشمات
    بوسه از خورشید بگیرم
    دوست دارم که نوشدارو
    واسه این شکسته باشی
    تا دم مردن پناه
    این غریب خسته باشی


    من، نوشتن بلد نبودم !

    آسمان آبی بود

    و می کشیدم روی کاغذ سپیدی

    آبی آسمان !...

    .

    .

    .

    نوشتن بلدم و نقاشی نه !

    و می نویسم

    از همان آسمان کودکی ...

    چیزی که ماند

    بی تغییر ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا