*زهره*
پسندها
14,783

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام خیلی ساده خیلی شیرین
    تشریف بیارین
    پس بگو کلاس اونوری کلا غیبت اینوریا رو میکنن :biggrin:
    حالا این سوت مشکوکه از چه بابته؟ میکشمت [IMG]، اول سرمد رو بعد تو رو [IMG]
    کل بچه ها رو میگم اونم که سرمد میگه شایعست
    زهره خانوم خوشحال شدم :gol:

    من دیگه برم
    موفق باشی
    تا بعد

    سلام برسون

    :gol:
    عیب نداره
    ایشالا آخر ترم و در آخر فارغ التحصیلی با نمره خوب و خوشحالی میاین بیرون
    آره میدونم
    همینطور وصایای امام خمینی
    من که 19 تا تخصصی با 1 واحد روخوانی :D

    مشروطیم رو از همین الان مهر کردم:w16:
    همین که نمی‌تونه از دوستاش دل بکنه و کلاسش رو عوض کنه
    منم تقریبن میام و میرم
    از فردا هم کمتر میام
    خیلی سرم شلوغ شده، ولی به کمک بچه های باشگاه هم نیاز دارم برا انجام کارام ( پروژه هام منظورمه )

    این ترم روخوانی قران نیز دارم :D
    شما ندارین این درس رو، یه استادی هم هستش، از اون استاداااااااا :D
    سلااام :gol:

    خوووبی ؟ کم پیدایی‌هااا
    چرا ؟ تقصیر سرمده، میدونم
    خودم حسابش رو می‌رسم :w01:

    دیدم به رامین چی گفتی، درست می‌گی، خوشمان آمد
    این رامین رو خودم میشناسم و بس :w12:
    نه بابا کی میگفت؟ راجع به من گفت؟! :crying:
    چه برنامه ای بابا سر ظهر اصلا حس کلاس نیست. خانم فخری هم که خیلی اصرار داره کسی ساعتش رو عوض نکنه
    به من البته جلسه قبل گفت که اگه دوس داری بیا اون ساعت ولی خب راستش اکثر بچه هایی که با هم از ترم 1 شروع کردیم این سکشنن ، بخاطر اونا هم که شده باید بمونم
    زهره سلام
    خوبی؟
    چه خبر؟ چکار میکنی با کلاس؟ ما که لنگ ظهر باید بریم سر کلاس :redface:


    همیشه یک چیزی کم می آوریم !

    همواره قدمی برای گذاشتن باقی می ماند

    که قدمی بر داریم ...

    همیشه کاملا نمی رسیم ...

    فقط فکر می کنیم که رسیده ایم !

    همیشه یک نفر هست

    که خواهد آمد ...

    که نمی شناسیم کیست !

    فقط حسش می کنیم ...

    در دلمان ...

    همیشه جای خالی کسی

    اذیتمان می کند ...!
    سلام زهره جون مثل اینکه با مهر نوش جونم دوستی


    معبودم ...

    گاهی آنقدر واقعیت داری

    که سرم به یک تکه ابر سجده می برد

    و توقع دارم از سنگ

    مهربانی را !

    ...

    امروز خواستم از خودم بنویسم

    اما نشد !

    خواستم از تو بنویسم

    که ناگهان اشک ریختم و دستانم لرزید !

    تو خوب می دانی که آسمان من بارانیست ...

    تو خوبتر می دانی که نیازم به تو ابدیست ...

    تو می دانی، خوب می دانی

    که ایمان از دست رفته باز خواهد گشت ...

    باز خواهد گشت ...!


    خدایا...

    مردمانی را دیدم که تسبیح به دست گرفته و دانه دانه ذکر تو را می شمردند به عادت آنگونه با شتاب و متصل نام تو را می خواندند که گویی در معامله ای از تو چیزی ستانده اند و اکنون بهای آن را می پردازند!
    و اندیشیدم که آیا در هر بار خواندن نامت ، بزرگی و لطفت را نیز در ذهن تداعی می کنند؟!
    مردمانی را دیدم که کاغذی دعا به بهایی می خریدندو چون نسخه ای از فروشنده چند بار و چگونه خواندنش را برای رفع حاجت طلب می کردند!
    و اندیشیدم که آیا ترا می خوانیم تا بستانیم یا ترا می خوانیم چون دوستت داریم؟!

    مهربانترین...

    به ما بیاموز
    که دل آدمی عصاره وجود اوست ،حرمت دل ها را از یاد نبریم

    به ما بیاموز
    که دوست داشتن را فراموش نکنیم و آنانکه دوستمان دارند را از خاطر نبریم

    به ما بیاموز
    که سوگند راست بودن دروغمان را نام تو نسازیم

    به ما بیاموز
    که به ناحق کردن حق دیگری عادت نکنیم

    و به من بیاموز
    که دوستی ام را بندی به پای دوستان نسازم و در همه حال دوستشان بدارم. حتی اگر فراموشم کنند ...
    در کوچه های تاریک با سایه ی خود پرسه میزنم
    و به سوی تو می آیم
    به سوی تو ای هستی ترین هستی


    حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود ... تا باز به آغاز می رسم !

    می میرم ، دوباره زنده ام می کند ...

    ایمان می آورم ، می جنگم ، می میرم !

    می نویسم ، خط می زنم ...

    خط خوردگی هایم را حفظم ، می نویسم !

    فریاد می زنم ، می گریزم ، می گریزانم ...

    ضجه می زنم که بازگرد، باز طغیان می کنم !

    خدا می سازم ، توبه می کنم ، سجده می کنم ...

    در سجده به مامنم کافر می شوم ، بی خدا می شوم ...

    .

    .

    .

    از این همه تکرار حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود تا به آغاز می رسم ...!


    ستاره
    علغغععهتمو.و داع عع9جچ=ئ هعع-0--ئ خ0ع9009
    متاعا ههععع


    عععع7 عفع8889علغ21489375


    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    .

    .

    .

    خدايا اما به‌ ما برگردان، آن‌ معجون‌ تلخ، آن‌ اكسير مقدس، آن‌ صبر قشنگ‌ را ...
    طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخي‌اش‌ را دوست‌ نداشتيم...نمي‌دانستيم‌ كه‌ دواست. دواي‌ تلخ‌ترين‌ دردها...نمي‌دانستيم‌ معجون‌ است! معجونِ‌ انسان‌ شدن...گمش‌ كرديم. شيطان‌ از دستمان‌ دزديد! بي‌طاقت‌ شديم‌ و ناآرام. دهانمان‌ بوي‌ شكايت‌ گرفت‌ و گلايه...‌

    و تازه‌ فهميديم‌ نام‌ آن‌ اكسير مقدس، نام‌ آنچه‌ از دستش‌ داديم، «صبر» بود...

    ديگر عزم‌ آهني‌ و طاقت‌ فولادي‌ نداريم، ديگر پاي‌ ماندن‌ و شانه‌ سنگي‌ نداريم. انگار ما را از شيشه‌ و مه‌ ساخته‌اند. براي‌ شكستن‌مان‌ توفان‌ لازم‌ نيست. ما با هر نسيمي‌ هزار تكه‌ مي‌شويم. ترك‌ مي‌خوريم. مي‌افتيم، مي‌شكنيم، مي‌ريزيم‌ و شيطان‌ همين‌ را مي‌خواست!

    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    از اينجا تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بي‌حوصله‌ايم. ما پيش‌ از آنكه‌ راه‌ بيفتيم، خسته‌ايم. از ناهموار مي‌ترسيم، از پست‌ و بلند مي‌هراسيم، از هر چه‌ ناموافق‌ مي‌گريزيم...
    شانه‌هايمان‌ درد مي‌كند، اندوه‌هاي‌ كوچكمان‌ را نمي‌توانيم‌ بر دوش‌ كشيم،ما زير هر غصه‌اي‌ آوار مي‌شويم، توي‌ سينه‌ ما جا براي‌ هيچ‌ غمي‌ نيست...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا