مرگ
در اعماق
مادون محور افق
که هیچ پلی به آن بینهایت موعود نیست...
در کالبد خاک
در یک تنهایی مطلق...
سنگینی نگاهش را حس میکنم
همان نگاهی که
خطوط نارنجی حضورش را رسم میکرد...
بعد از من
دنیا چه خاموش و مهجور شده است
گویا دیگر در جستچوی هیچ نیست
که همیشه در جستجوی همان "هیــــچ" بوده است
بعد از آخرین نگاهم به آسمان
و دیدن آخرین رنگ...
آری آخرین رنگ حیات،
رنگی که همیشه در ذهنم معما بود...
آن راز سر به مهر،
آبی بود...
آبی فیروزه ای سیر
رنگی شبیه اوج گرفتن معصوم یک سار
من و خاک دوباره یکی شده ایم
مثل عشق و گناه
مثل خوشبختی و توهم
مثل ...
دیگر به هیچ"تو"یی نخواهم اندیشید
هجوم اجباری خاک به چشمانم
و دیگر رنگی وجود نخواهد داشت،
و حتی هیچ صدایی...
من رفته ام
و دنیا بعد از من هم همان "دنیا"ست!
که همیشه در جستجوی همان "هیــــچ"بوده است.