هر وقت که دل کسي رو شکستي روي ديوار ميخي بکوب تا به يادت باشه که دلشو شکستي هر وقت که دلشو بدست اوردي ميخ را از روي ديوار در بيار اخه دلشو بدست اوردي اما چه فايده جاي ميخ که رو ديوار مونده
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
تنهاتر از یک برگ
با یاد شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایه بی اعتبار عشق
در سایه فرار خوشبختی
سلام آبجی معمار عزیز
خوبی ایشالا؟
چه خبرا؟
میگم چه خبره اینجا؟ چه صفحه ی پروفایله شاعرانه ای برا خودت ساختی؟
میگم خوش به حالت ها، کاش ما هم یکی پیدا میشد برامون از این شعرا میذاشت ...
ولی حیف که هر چی شانسه واسه شماست ...