غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود...
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت...
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …
چـــه حس غریبی ست وقتــی تمام چشم ها به تو خیــره مـی شوند
و تــو حتی یک نگــاه هم نمـی توانـی نثار آنـها کنـی...
چــه حس غـریبـی ست که تو به همه لبخـند مـی زنی و دیگران فقــط به تو خیره می شوند.
چــه حس غریبـی ست که تو با همـه مهربانـی و همه با تـو نا مهـربان.
و چــه حس غریبــی ست کــه تــو...