حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه نامردی به پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستندو سگ آزاد شد
یک شب بیداد آمد و داد شد
عشق آمدو تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
من که با دریا تلاتم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باور گولم مزن