یادم بود گر دلم شکست
سرم را بالا بگیرم...
زیر لب ریز ریز بخندم و کلک کوچک دل اشوبم از دریای طوفانی و پر تلاطم به ساحل امن ارامش برانم...
تلافی نکنم و از ظلمشان با قلب کوچکم بگریم
حواسشان باشد که دل شکستن جرم است...
حواسشان باشد قلب کوچکم الماسی تیز بر است و غمش عالم گیر...
مبادا دامن گیر آه َ ش شوند...
مبادا بر دلم و گوشه ای ...
نه ...
شاید تکه های بزرگی از ذهنم بر تو بیخشان زبان غم به خشونت راندم...
از کدامین دلدار و دست یاری سخن میگشایی...
از ادمیان...
هرگز دمی همکیشی با بیداران خفته چون اینان دستان یاریگر بر دستم ننهادند...
افسوس و صد افسوس که تنها ارزوی من بود
تنها من شادی دیگران را خواستم...
و دیگران شلاق غم را بر روحم محکمتر از قبل کوفتند...
و از بغضم...
هیچکس خبر نداشت...
اغوش شب گسترد و مرا در برگرفت ...
در اغوش خواب با چشمان گریان لباس عافیت پوشاند مرا...
احسنت بر اولین غرورم...
خدایم...
که هیچکس مرا با ازادی قلبها اشنا نکرد...
و بر غمدار شدنم تاختند...
"ناتانائیل"
