تا اينكه توي تعطيلات عيد يك روز رفتيم خونه مامان بزرگم اينا( مامان مامي) نهار اونجا بوديم اونا هم بودند
بعد از ظهر خاله ها و زن دايي تصميم گرفتند كه بريم پاي كوه كنار يكي از چشمه هاي اطراف شهر
عصرونه رو درست كردند و راه افتاديم ............... رفتيم اونجا با دوتا پسر دايي هام رفته بودند پاي كوه شونه به شونه هم قدم ميزدند و ميخنديدند........... بعد بهش زنگ زدم گفتم چكار ميكني ؟ ولش كن اون پسر دايي بيشعور رو .......... ديدم گفت پسري به اين خوبي چشه........... منم قطع كردم ديگه از اون موقع تا الان ديگه بهش سلام هم نميدم
يكي از پسر دايي هام مثل اون پسر خاله تو هستش يك بيشعور عوضي