به به به
شهرزاد قصه گوی عزیز
چه عجب یاد ما افتادی
خواهش میکنم عزیز
دل من واست تنگ میشه
کی از دست این درس و مشق راحت میشی ها
بابا دل ما قصه میخوادااااااا
توی چشمام نگاه کن نگو دوستم نداری
نگو دیگه ندارم پیشت اعتباری
برای آخرین بار اسم منو صدا کن
بشین و قبل رفتن گریه هامو نگاه کن
دونه دونه اشکام روی گونه هامه
غم همه دنیام روی شونه هامه
تمام زندگی مونو به پای عشق هم دادیم
نفهمیدیم چطوری به دام هم افتادیم
بین و تو امروز فاصله ها یه دنیاست
نرو که عاشقیمون قشنگ ترین اشتباست
اگر باران بودم انقدر مي باريدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم .. اگر اشک بودم مثل باران بهاري به پايت مي گريستم .. اگر گل بودم شاخه اي از وجودم را تقديم وجود عزيزت ميکردم .. اگر عشق بودم اهنگ دوست داشتن را برايت مينواختم .. ولي افسوس که نه بارانم ..نه اشک ..نه گل و نه عشق.. اما هر چه هستم دوستت دارم... خيلي دوستت دارم
او بگوييد دوستش دارم، به او که تنش بوي گلهاي نيلوفر را ميدهد، به او که با جادوي کلامش زيباترين لغات را شناختم. که لحن صدايش دلپذيرترين آهنگ است، به او که نگاهش به گرمييه آفتاب و لبانش به سرخيه شقايق و دلش به زلالييه باران است به او بگوييد دوستش دارم، به او که صداي پايش را ميشنوم، به او که لحن کلامش را ميشناسم ، به او که عمق نگاهش را ميفهمم، به او که ............ به او بگوييد دوستش دارم، به او که گل هميشه بهارمن است، به او که قشنگتري...
يك روز مي بوسمت !
فوقش خدا من رو مي بره جهنم ! فوقش مي شم ابليس !
انوقت هم به خاطر اين كه يك « ابليس » تو را بوسيده ، جهنمي مي شي !
جهنم كه اومدي ، من اونجا پيدات مي كنم و از لج خدا هر روز
مي بوسمت !
واي خدا !
چه صفايي پيدا مي كنه جهنم
عزيزترينم،
قطره قطرة عشقم را در سکوت فرياد ميزنم و لبان بسته ام تمناي ماندت را تکرار ميکند.
کوير وجودم تشنة توست و زلال اشکهايم تو را زمزمه ميکند.
از نگاهم راز درونم را بخوان.
به اين تمنا بنگر و با من بمان.
تا آنزمان که آبي دلت عشق را تصوير مي کند.
به گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم رابه آبی های دنیا میکشانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی؟؟؟؟؟
من اما جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا میکشانم
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
یک شبي مجنون نمازش را شکست. بي وضو در کوچه ليلا نشست .عشق آن شب مست مستش کرده بود .فارغ از جام الستش کرده بود. سجده اي زد بر لب درگاه او .پُر ز ليلا شد دل پر آه. او گفت يا رب از چه خوارم کرده اي بر صليب عشق دارم کرده اي جام ليلا را به دستم داده اي وندر اين بازي شکستم داده اي نيشتر عشقش به جانم مي زني دردم از ليلاست آنم مي زني خسته ام زين عشق،دل خونم نکن من که مجنونم تو مجنونم نکن مرد اين بازيچه ديگر نيستم اين تو و ليلاي تو... من نيستم گفت اي ديوانه ليلايت منم در رگ پنهان و پيدايت منم سالها با جور ليلا ساختي من کنارت بودم و نشناختي عشق ليلا در دلت انداختم صد قمار عشق يکجا باختم کردمت آواره صحرا نشد گفتم عا قل مي شوي اما نشد سوختم در حسرت يک يا ربت غير ليلا بر نيامد از لبت روز و شب او را صدا کردي ولي ديدم امشب با مني گفتم بلي مطمئن بودم به من سر مي زني در حريم خانه ام در مي زني حال اين ليلا که خوارت کرده بود درس عشقش بي قرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو ليلا کشته در راهت کنم