این شبها که مهمان خانه مادر بزرگ می شوم...
در گیر شبکه ای بزرگتر از شبکه های مجازی ام...
از ابرهای پاییزی بیشتر می بارم
ولی آرامتر می شوم از اقیانوس آرام...
اینجا می نویسم که به گمانم دیگر بازدیدی نخواهد داشت...
می نویسم از این بغض دست ساز...
از این پیشگیری زودتر از درمان
از این دردی که نمی بینمش و هست...
نیست و می سوزاندم...
درگیرم می کند به ندیده و نشناخته ای که پنجره ام را به سویش گشوده می گذارم...
من در ورودت را بستم...
که بدانم و بدانی که تو زنده می مانی بی من ...
و نمی میرم بی تو...
و می دانم که نخواهی خواند این سطرهای به صف نشسته را...
ولی راه ورودت را باز می گذارم...
smart student
ای کاش در مدرسه یادمان می آمد که حساب لحظه ها حسابی است جدا از عددو رقم . من این را به تجربه دریافتم . من را از بعد از تو فهمیدم . به چشمت قسم که ساعتهای با تو بودن آنقدر زود گذر بوده اند که برای من لحظه ای به حساب نمی آمد و لحظه های بی تو بودن هر کدامشان سالی است بر من . اما حالا که نیستی تا ساعتی را با تو بگذرانم دلم خوش است به لحظه هایی که درجانم حک کرده ای . لحظه هایی که ساعات پس از تو را در آنها می گذرانم . مثل لحظه اولین نگاه . راستی تو هم یادت هست ؟