ياد من باشد فردا دم صبح
به نسيم از سر صدق سلامي بدهم
و به انگشت نخي خواهم بست تا فراموش نگردد فردا
زندگي شيرين است، زندگي بايد كرد
گرچه دير است ولي
كاسهاي آب به پشت سر لبخند بريزم، شايد
به سلامت ز سفر برگردد
بذر اميد بكارم در دل، لحظه را دريابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهرباني خودم عرضه كنم
يك بغل عشق از آنجا بخرم
ياد من باشد فردا حتماً
به سلامي، دل همسايه خود شاد كنم
بگذرم از سر تقصير رفيق، بنشينم دم در
چشم بر كوچه بدوزم با شوق!
تا كه شايد برسد همسفري، ببرد اين دل ما را با خود
و بدانم ديگر قهر چيز بديست!
يا من باشد فردا حتماً
باور اين را بكنم، كه دگر فرصت نيست!
و بدانم كه اگر دير كنم، مهلتي نيست مرا
و بدانم كه شبي خواهم رفت...
و شبي هست، كه نيست پس از آن فردايي
ياد من باشد
باز اگر فردا، غفلت كردم
آخرين لحظه از فردا شب
من به خود باز گويم اين را:
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش كنم هرچه گذشت....